zeka

در همه حال ، زمان می گذرد و انسان عاقل و کاملتر می شود.

zeka

در همه حال ، زمان می گذرد و انسان عاقل و کاملتر می شود.

به تنها نشینان خلوت غربت سلام کردم اما به وارستگان صداقت پیشه برخوردم . به چابکسواران عرصه زندگی رسیدم اما لب بستگان بلند اندیشه را دیدم . به آشفتگان جامعه عرض ادب نمودم اما تهی دستان پاکباز را دیدم. به دلخستگان شب زنده دار امید دادم اما خود ناامید شدم و با شب آشنایان خداجو همراه شدم.

  • شهروز افضلی مقدم

رازهای رسیدن به خوشبختی واقعی

بی خیال ، زندگی تو هواست!شاد باش غم و اندوه دیگر بکار نمی آید! اینهمه نالیدیم به کجا رسیدیم ؟ برو خوش باش ، چاشنی زندگی فقط با آه و ناله استارت که نخورده است راههای دیگری هم برای رسیدن به مقصود نهایی وجود دارد.1- نخور و بمیر 2- دکتر مرو دارو مصرف نکن 3- ایستاده بمیر 4- بیش از حد فشار را تحمل کن تا سکته بسراغت بیاید و جان عزیزت را بگیرد. 5- گریه مکن اشک مریز تا بغض گلویت بترکد6- خواب را برخود حرام کن 7- عصبانیت را روزبروز افزونتر کن و خشمگین باش 8- زودرنج باش و قهرکردن را به خود روابدار 9- زیاد حرف بزن ، بیهوده سخن بگو 10- خودت را هیچ پندار و دنیا را سخت بگیر 11- خسیس باش و ارزش زندگی را در پول و منال بدان و بالاخره 12- دیگران را تحویل مگیر تا به مقصود نهایی دست یابی . موفق باشی


  • شهروز افضلی مقدم

وقتی باران می بارد بیاد مینا کوچولو می افتم که نان خشکی را در دستهای کوچک خود گرفته بود و می خواست تا کمی از آن نان خشک را بخورد اما دندانی نداشت که با آن نان را خورد کند و بخورد رنج و درد فراوان را متحمل میشد و اشک از چشمان زیبایش قطره قطره می چکید و فرو می افتاد . نم نم اشکهای او مرا بیاد شبنمی انداخت که صبحها وقتی از درد جانکاهم به صحرا پناه می بردم و با شبنمهای صبحگاهی همنوا می گشتم و زمزمه باران را با هم سر می دادیم مینا در ذهنم تداعی می کرد و هزاران مینای دیگر را طی طریق می نمودم . وقتی خواستم تا شعری بخوانم زبانم همراهیم نکرد  در غم و اندوه غوطه ور شدم . دلم بدرد امد فریاد گلویم را می فشرد اما صدایی از ان بلند نمی شد. ذهنم آهنگ مینا را می نواخت من صحرایی نبودم صحرایی ام کردند . من درد و رنج را هیچ می پنداشتم اما با درد و رنج آمیخته شده ام . هنگامی که از خواب برمی خیزم نگرشی مثبت به زندگی حال و آینده ندارم چرا که افکارم آشفته است و امیدی به ادامه حیات ندارم . من می دانم مینا و میناهایی که در این سرزمین پهناور بسیارند.


  • شهروز افضلی مقدم

نامه ای دریافتم که در لابلای گل پنهان شده بود . وقتی لایه های گل را به کناری زدم نامه را برداشتم ، باز نمودم تا نویسنده نامه را بشناسم . بلافاصله شروع به خواندن کردم . بدون مقدمه نوشته بود سلام عزیزم هیچ می دانی در فراغ تو چقدر سوخته ام ؟ هیچ بیاد داری که چقدر دوستت داشتم و دارم؟ هیچ فکر کرده ای که کسی هست که از جان و دل تو را دوست می دارد؟ وقتی احساس کردم فاصله ای بین ما افتاده ناامید شدم و جای تو را با پرورش دادن گلها عوض کردم . هر وقت گلی را می پرورانم هزاران نغمه از تمام وجودم از تار و پود برایت می سرایم تا شاید بتوانم از من رمیده را در گل پرورش داده ام پیدا نمایم.


  • شهروز افضلی مقدم

 

پری برای پرواز ندارم سوگوارانه گذشت زمان کام شیرین را بر ما تلخ نمودند . عمر نکرده دنیا را هیچ پنداشتم با نغمه های جانسوز روح و روانم را آرام می سازم شاید التیامی برای از درد و رنجی که می برم باشد . اما دارویی نیست برای دردم؟ غم غصه جایگزین شادی شده ، گشت و گذار هم پریشان احوالم می سازد . با هرکسی دمخور نمی توانم باشم . چرا که اکثریت ما خود فریفته ایم . معنای بودن را به کل از یاد برده ایم.با هر سازی کوک می شویم . با امروز و فردا کردن روزگارمان را سپری می کنیم . با هدف بودن و با هدف نگریستن را از یاد برده ایم . سلامتی جسم و جان را از دست داده ایم . گاهی خوشحالیم و گاهی از درد و رنج می نالیم . اخر یکی نیست به ما بگوید ما کیستیم و جایگاه ما کجاست؟ نه اینطورها هم نیست ما آنیم.... شما نمی فهمید.


  • شهروز افضلی مقدم

فرزندی به دنیا نیامده مادری می گریست  و در حال ناسزاگویان به خویش اشک از چشمانش جاری بود . بخودم گفتم: این از انها نیست که در زمره آبرو باختگان باشد . مهر سکوت برلب زدم و شعله ی آتش افروخته را به جان خریدم تا دریافتم بیچاره از فقر و تنگدستی می نالد . خودش را سربار می داند چه رسد به بچه! آخر سرنوشت او چه خواهد شد؟ گفتم: ای خدای قادر و قهار ما که جز تو پناهی نداریم . بی هنران ، حسودان زندگی را برما سه طلاقه کرده اند تواضع و خشوع ما را به ضعف تعبیر کرده اند . اما بیچاره ها از توبه نامه ی فردای خویش بیخبرند.             


  • شهروز افضلی مقدم

قلبم را ویترین ادبی ساخته ام تا تو بیایی و با جملات قصار مرا پند دهی تا رها شوم از این همه بدعهدی،بی مبالاتی، فریب ،نیرنگ ، فردایی و پس فردایی.

  • شهروز افضلی مقدم

خدای من در شهر فقر و فنا زندگی می کنم  آیا این انصاف است که نوشته هایم پاک گردد . پروردگار من !آخرین وادی، وادی فقر و فناست ولی من شبها بنور عشق تو سیر می کنم  و از درد جانکاهم می کاهم . همچو پروانه ای شبها به دور ستارگانت می چرخم و از ظلمت و تاریکی گریزان می شوم . ویرانه نشین خاک خفته نیستم. در حسرت رسیدن به دلبر مستم مست عشق. هرشب منتظر سپیده دمی هستم که شاید دلداده ام مرا بخواند و بخواهد و جانم رابستاند .


  • شهروز افضلی مقدم

و...

غوطه ور شدن در اندوه برما طبیعی است. نگرانی و ترسناک بودن آهنگ دل ماست. احساسات و درماندگی های گوناگون روش زندگی ماست. در انتظار بودن و حسرت کشیدن کار همیشگی ماست. ما از خوشرویی و سرزندگی و زنده دلی بیگانه ایم. ما از همکاری و کمک کردن و شناخت اندوه گریزانیم ولی متوسل شدن به خشم واز پذیرفتن واقعیات بیزاریم. برای غلبه برغرور و تکبر گامی برنمی داریم. انکار و انزوا کردن هنر ماست. گفتگو را حرکت ناخواسته تلقی می کنیم. در سختیها در کنار یکدیگر قرار نمی گیریم. غصه کسی را نمی خوریم . از رخدادهای روزانه عبرت نمی گیریم به همین خاطر هم پا پس میگذاریم.


  • شهروز افضلی مقدم

حسرت...                                                                                                                             

دفترچه بیمه بدست راهی مطب دکتر بودم که ناگهان صدای ظریف زنانه ای که بچه کوچولویی را بغل کرده بود مراصدازد ببخشید اگه ممکن است به این بچه کمک کنید بیقراری میکند از شب تابحال چیزی نخورده است چشمانم پراز اشک شد اگر به او کمک می کردم نمی توانستم داروهایم را بگیرم هزینه داروهایم خیلی بالا بود معذرت خواستم و براه خود ادامه دادم . تا اینکه نزدیک پل کنار رودخانه پسربچه ای نظرم را بخود جلب کرد در کنارش قرار گرفتم او را می شناختم بچه یتیمی با خواهر کوچکش زندگی می کرد به هر کاری دست می زد تا گرسنه نمانند .گفتم: مثل اینکه امروز مشغول نشدی ؟ نگاهی بمن انداخت و اشک از چشمانش سرازیر گشت . فهمیدم که او چه می خواهد بگوید . هیچ نگفتم و آهی از ته دل کشیدم و راهی مطب شدم . پیش دکتر رفتم بعد از معاینه ازش خواستم تا برایم داروی اعصاب و روان تجویز نماید . بعد از تحویل دارو از داروخانه به آزمایشگاه رفتم که وقت گرفته بودم . مرد متشخصی را دیدم که با همسر و پسرش که برای خودش یلی بود وارد شدند .خانم و پسرش داخل رفتند . مرد وقتی خودش را تنها دید یواشکی بمن نزدیک شد و گفت پنجاه تومن دارید تا بمن کمک کنید نمیخواهم پیش اینها شرمنده شوم. با اشاره گفتم : خودم مشکل دارم  دیگر حرفی نزد و خودش را بکناری کشید و سرش را پایین انداخت. آهی کشیدم و راهی خانه شدم . قرص آرام بخش را خوردم اما از اول شب تا سپیده صبح پلک روی هم نگذاشتم هیچ بلکه معکوس جواب داد.بیاد معتادان افتادم و گفتم :پروردگارا این بیچارگان چگونه با درد بی درمانشان عمرشان را سپری می سازند . به این نتیجه رسیدم آنانکه مشکلی ندارند  و دیگران را با کارهای احمقانه به مشکل انداخته اند فردای قیامت حرفی برای گفتن خواهعند داشت؟                  

  • شهروز افضلی مقدم