وقتی باران می بارد بیاد مینا کوچولو می افتم که نان خشکی را در دستهای کوچک خود گرفته بود و می خواست تا کمی از آن نان خشک را بخورد اما دندانی نداشت که با آن نان را خورد کند و بخورد رنج و درد فراوان را متحمل میشد و اشک از چشمان زیبایش قطره قطره می چکید و فرو می افتاد . نم نم اشکهای او مرا بیاد شبنمی انداخت که صبحها وقتی از درد جانکاهم به صحرا پناه می بردم و با شبنمهای صبحگاهی همنوا می گشتم و زمزمه باران را با هم سر می دادیم مینا در ذهنم تداعی می کرد و هزاران مینای دیگر را طی طریق می نمودم . وقتی خواستم تا شعری بخوانم زبانم همراهیم نکرد در غم و اندوه غوطه ور شدم . دلم بدرد امد فریاد گلویم را می فشرد اما صدایی از ان بلند نمی شد. ذهنم آهنگ مینا را می نواخت من صحرایی نبودم صحرایی ام کردند . من درد و رنج را هیچ می پنداشتم اما با درد و رنج آمیخته شده ام . هنگامی که از خواب برمی خیزم نگرشی مثبت به زندگی حال و آینده ندارم چرا که افکارم آشفته است و امیدی به ادامه حیات ندارم . من می دانم مینا و میناهایی که در این سرزمین پهناور بسیارند.
- ۰ نظر
- ۲۷ تیر ۹۷ ، ۱۶:۳۳