zeka

در همه حال ، زمان می گذرد و انسان عاقل و کاملتر می شود.

zeka

در همه حال ، زمان می گذرد و انسان عاقل و کاملتر می شود.

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

وقتی باران می بارد بیاد مینا کوچولو می افتم که نان خشکی را در دستهای کوچک خود گرفته بود و می خواست تا کمی از آن نان خشک را بخورد اما دندانی نداشت که با آن نان را خورد کند و بخورد رنج و درد فراوان را متحمل میشد و اشک از چشمان زیبایش قطره قطره می چکید و فرو می افتاد . نم نم اشکهای او مرا بیاد شبنمی انداخت که صبحها وقتی از درد جانکاهم به صحرا پناه می بردم و با شبنمهای صبحگاهی همنوا می گشتم و زمزمه باران را با هم سر می دادیم مینا در ذهنم تداعی می کرد و هزاران مینای دیگر را طی طریق می نمودم . وقتی خواستم تا شعری بخوانم زبانم همراهیم نکرد  در غم و اندوه غوطه ور شدم . دلم بدرد امد فریاد گلویم را می فشرد اما صدایی از ان بلند نمی شد. ذهنم آهنگ مینا را می نواخت من صحرایی نبودم صحرایی ام کردند . من درد و رنج را هیچ می پنداشتم اما با درد و رنج آمیخته شده ام . هنگامی که از خواب برمی خیزم نگرشی مثبت به زندگی حال و آینده ندارم چرا که افکارم آشفته است و امیدی به ادامه حیات ندارم . من می دانم مینا و میناهایی که در این سرزمین پهناور بسیارند.


  • شهروز افضلی مقدم

نامه ای دریافتم که در لابلای گل پنهان شده بود . وقتی لایه های گل را به کناری زدم نامه را برداشتم ، باز نمودم تا نویسنده نامه را بشناسم . بلافاصله شروع به خواندن کردم . بدون مقدمه نوشته بود سلام عزیزم هیچ می دانی در فراغ تو چقدر سوخته ام ؟ هیچ بیاد داری که چقدر دوستت داشتم و دارم؟ هیچ فکر کرده ای که کسی هست که از جان و دل تو را دوست می دارد؟ وقتی احساس کردم فاصله ای بین ما افتاده ناامید شدم و جای تو را با پرورش دادن گلها عوض کردم . هر وقت گلی را می پرورانم هزاران نغمه از تمام وجودم از تار و پود برایت می سرایم تا شاید بتوانم از من رمیده را در گل پرورش داده ام پیدا نمایم.


  • شهروز افضلی مقدم

 

پری برای پرواز ندارم سوگوارانه گذشت زمان کام شیرین را بر ما تلخ نمودند . عمر نکرده دنیا را هیچ پنداشتم با نغمه های جانسوز روح و روانم را آرام می سازم شاید التیامی برای از درد و رنجی که می برم باشد . اما دارویی نیست برای دردم؟ غم غصه جایگزین شادی شده ، گشت و گذار هم پریشان احوالم می سازد . با هرکسی دمخور نمی توانم باشم . چرا که اکثریت ما خود فریفته ایم . معنای بودن را به کل از یاد برده ایم.با هر سازی کوک می شویم . با امروز و فردا کردن روزگارمان را سپری می کنیم . با هدف بودن و با هدف نگریستن را از یاد برده ایم . سلامتی جسم و جان را از دست داده ایم . گاهی خوشحالیم و گاهی از درد و رنج می نالیم . اخر یکی نیست به ما بگوید ما کیستیم و جایگاه ما کجاست؟ نه اینطورها هم نیست ما آنیم.... شما نمی فهمید.


  • شهروز افضلی مقدم

فرزندی به دنیا نیامده مادری می گریست  و در حال ناسزاگویان به خویش اشک از چشمانش جاری بود . بخودم گفتم: این از انها نیست که در زمره آبرو باختگان باشد . مهر سکوت برلب زدم و شعله ی آتش افروخته را به جان خریدم تا دریافتم بیچاره از فقر و تنگدستی می نالد . خودش را سربار می داند چه رسد به بچه! آخر سرنوشت او چه خواهد شد؟ گفتم: ای خدای قادر و قهار ما که جز تو پناهی نداریم . بی هنران ، حسودان زندگی را برما سه طلاقه کرده اند تواضع و خشوع ما را به ضعف تعبیر کرده اند . اما بیچاره ها از توبه نامه ی فردای خویش بیخبرند.             


  • شهروز افضلی مقدم