مطرب
مطرب ، عمر من خزان گشت. به رقص آوردی ساغر را، اما پیاله من سرریز نگشت. اینکه بپاس شب، بیدارم، جرعه ای نیافتم تا تسکینم دهد. من رنج ها کشیدم، سرزنش و ملامتها دیدم اما زیر بار حقارت نرفتم. در برابر زر و زیور و گوهر ناتوان و خودباخته نشدم. من نه فقیر را فخر می دانم و نه اغنیا را . زیرا نداشتن توام با درد و رنج است و داشتن فراوان هم تو را به جبروت نمی رساند. تو نیز همانند سایه ای هستی که آثاری از آن بر جای نمی ماند. نازت فرود می افتد و کم کم از رونق کارت کاسته می شود. لغزشی در زندگانیت بوجود می اید که موجباتش را خویش فراهم کرده ای.
- ۰ نظر
- ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۰:۵۶