نامه ای به دوست
اشک من از یاقوت و لعل نیست . اشک من اشک فقرائی است که ناخواسته به
آنها تحمیل گشته است. دلم رنجور است دیگر طالب فیض ِ نورِ خورشیدِ بلند اختر نیستم
. من غواصی در دریای میکده را بارها دیده ام و از او ادب آموختم و در مقابل تواضع
و خضوعشان سرفرود آورده ام.
دوست خودباخته ی من ، روزی مرشد و مرادی بودی و جوانیت را به چاه
انداختی تا به یار برسی لیک آنچه که من می پنداشتم دیگر نیستی . برای خودت مسند و
مقامی بدست آوردی چه شد که به گناه آلوده گشتی؟
روزی در خواب دیدم در پیرامونت هزاران نفر از غم سوختند ، هزاران نفر را
دیدم که در دریای خون غرق شدند ، هزاران نفر آتش پرست گشتند و از تو روی
برگرداندند، صدها جان و دل به تاراج رفت
چراغ زندگانی به خاموشی مبدل گشت . دیگر از وادی معرفت نامی باقی نمانده است. آری
سرزمین من دیگر وادی بی نیازی نیست. سرزمین من برزخ است و بخاک افتاده در انتظار
جواب پس دادن است.