zeka

در همه حال ، زمان می گذرد و انسان عاقل و کاملتر می شود.

zeka

در همه حال ، زمان می گذرد و انسان عاقل و کاملتر می شود.

تکه ای از کتاب رنجنامه به قلم  شهروز افضلی مقدم 

غریبانه

در غربت غریبانه، با افکار به بن بست رسیده، در محلات ناشناس با اهداف تهی اما نگران، بی خبر از حال و فردا با دنیایی از مشکلات خویشتنداری کردن یک هنر است. اما جائیکه آرامش نباشد مطمئن باش که تفکر درست اندیشیدن نیز نخواهد بود. وقتی کاغذ و قلم بر می داری تحت هر عنوانی، غیر از رنجنامه تئوری خاصی از ذهنتان عبور نمی کند، به لحاظ اینکه تفکراتت پرتو افشانی نمی کند و اصرار بر این دارد که سکوت را اختیار نماید یا اینکه بیش ازحد بی قراری را تحمل کند. در چنین زمانی خود به خود به همه سیستماتیک زندگی بی انگیزه خواهی شد و از باورهایی که قبلا داشتی فاصله خواهی گرفت.                                             

 

  • شهروز افضلی مقدم

حیات وحش

هیچ جانوری همانند انسان مقایسه گر نیست . اگر به جامعه امروزی بنگریم می بینیم درد بی درمان فراوان است . طفلی تار بدست ، کنار خیابان ، روی کارتونی نازک زانو زده و می نوازد همراه با سازش با حنجره کوچکش می خواند تا شاید اندک پولی بدست بیآورد و شکم خانواده اش را سیر کند. آنطرفتر که نگاه می کنی کمی بالاتر از این طفل کوچک دختر نوجوان زیبایی را می بینی که دسته گلی در دست گرفته و جلوی اتومبیل ها را می گیرد تا از او یک شاخه گل بخرنند.او می خواهد تا آبروداری کند التماس می کند . یک کمی بالاتر بچه یتیمی گردن کج کرده شاید کسی به او ترحم کند و سکه ای در کاسه او بیندازد. در کنار میدان مرد ژنده پوش و چرک آلودی که نایِ حرف زدن را ندارد خمار آلود بی ملاحظه از خودبیخود شده التماس می کند دارم می میرم منو بسازید... زن جوانی با نوزادی در بغل طبق عادت همیشگی جلوی هر مردی ظاهر می شد و کمک می طلبد و.... با خود می گویم انسان مقایسه گر است . پس این چه ظلم و ستمی است که بر ما تحمیل شده است . مگر جامعه بشریت حیات وحش است. که هر چه زورش بیشتر است همه چیز ازآن اوشود و اگر پس مانده ای باشد به تهی دستان برسد. این انصاف است در دنیای متمدن چنین برخوردی با خلق خدا شود؟ مستبدان عالم بدانند که این اعمالشان بی پاسخ نخواهد ماند زیرا صبر و حلم خداوند متعال هم حد و مرزی دارد....                                                             

  • شهروز افضلی مقدم

قفسی پولادین

قفسی فولادین برای خویش ساخته ام تا پر نزنم و رها نگردم. من که معنا و مفهوم آزادی را بخوبی درک نکرده ام و نخواسته ام تا به شریعتی و طریقتی دست پیدا نمایم تا برای رهایی گامی بجلو بردارم.                                           

این آگاهی اندک که ذخیره من است به من این فرصت را داده تا آنرا دریابم و به ذات اقدس انسانی فکر کنم . هرچند که سخت و دشوار است و برای رها شدن بشتاب ، هنری می خواهد عاری از همه ی هستی ِ دنیوی. تا دست بشویی و بدانی که چه می میکنی و چه تفکری را در سر می پرورانی . اینگونه شاید بتوانی مرتکب گناه نگردی ؟ شاید بتوانی بر خطای نفس خط بطلان بکشی؟ شاید بتوانی منیت طلبی را کنار بگذاری و از بیهوده گری دوری نمایی؟ شاید این بر همگان عادتی بیش نباشد اما باید آنرا بدانی و درک کنی و دنبال چه باید ها بگردی تا موجبات زحمت و خسران دیگران نباشی. دانش من ، بیش از این ایجاب نمی کند که گزینه این و آن باشد. پس بهتر است تا ابد در این قفس پولادین عمرم را سپری نمایم تا هنگامیکه روحم از جسمم رها شود . لااقل اینگونه آلوده گناه و خطا نمی گردد.                             

  • شهروز افضلی مقدم

  • واقعیت زندگی...
  • در حاشیه های زندگی که آکنده از غم و اندوه و سردرگمی است، خاطرات تلخ و شیرین جایگاهی ندارد. نداشتن امیدی به حال و آینده ، سختی و لختی زندگی را ورانداز نمی تواند بکند. خیال واهی به کار نمی آید. سبک سیاستمداران عالم عمر طبیعی را بر انسانها تنگتر نموده اند . شخصیت انسانی را زیر سوال برده اند . بعضی ها را بی نهایت غنی کرده اند . بعضی اندیشمندان و روشنفکران را در فقر و انزوا قرار داده اند تا به اهداف شومشان فائق آیند و جامعه را به هرج و مرج بکشانند تا شاید با این تفکرات فاصله طبقاتی را ایجاد نمایند که یکی قادر نباشد تا سوار دوچرخه ای گردد و آن دیگری سوار بر ماشین میلیاردی شود ، ناموس دزد باشد و فرهنگ روسپیگری را در جامعه بگستراند . آیا انصاف است در حکومت الهی یتیمی به تکه نانی محتاج باشد و دیگری ادای فخرفروشان ، ادای اشراف را در بیآورد در حالیکه بیچاره ها نمی دانند دزدی و چپاول و غارت هم اندازه ای دارد . روزی به دام خدای باریتعالی گرفتار می شوند که خلاصی از آن سخت و دشوار خواهد بود. باید حساب هر آنچه را که بر داشته و نداشته اند ، هر آنچه که به یغما برده اند را پس بدهند .   

  • شهروز افضلی مقدم

ساختار شکنی

مدتهای مدیدی است در پیشگاه قلم جایگاهی ندارم، زیرا نه در اندرون و نه در برون با خود یکی نیستم. رهگذر بودنم  را به فراموشی سپرده ام غافل از اینکه خویش را با اهل حکمت وفق دهم وجودم را با ترس و اضطراب و گریز از زندگی همگون ساخته ام  . از زیر بار مسئولیت شانه خالی کرده ام، بخود القا نموده ام که دیگر بدرد بخور نیستم و باید که در انزوا بسر ببرم.

 این همه بی ارادگی از کجا بر من مستولی گشت نمی دانم؟ زندگی برای شاد زیستن، آموختن ، تربیت یافتن است اگر بخواهم می توانم بر تمامی مشکلات فائق آیم. ترس و اضطراب را از خود دور سازم و مطمئن باشم که به بی نهایت هم می توانم دسترسی داشته باشم . زیرا آفریننده هستی به انسان فرصت داده تا بتواند خود را پیدا نماید و روانه او گردد. 

  • شهروز افضلی مقدم

  • شهروز افضلی مقدم

تاسف......

رخت بر بست و رفت ، کجا ؟ نمی دانم؟ فریاد بر آورد آهای مشهدی عباس . او رفت ! چرا؟ نمی دانم؟ نزدیکتر شدم ، گفتم: ببخشید فضولی نباشد با من بیا. بدون مقدمه گفتم: شما اعتیاد دارید؟ گفت: چطور مگه ؟ مامور دولتید؟ گفتم: نه بابا ! همین طوری پرسیدم گفت: سیگار دارید؟... گفتم: نه.. برای اینکه دلش را بدست بیاورم رفتم پاکتی سیگار خریدم و برایش آوردم. تا شاید گفتگویی با او داشته باشم. تشکر کرد و گفت: زنم بود ، رخت بست و رفت. دیگر منو تحمل نکرد و رفت. گفتم: چرا؟ گفت: آخه خجالت می کشم برزبان بیارم . آخه من که مرد نبودم نه توان جنسی داشتم نه توان مالی! بیچاره حق داشت جوان بود .فقط ازش کار می کشیدم . خسته شده بود . بخاطر مواد من خودش را به آب و و آتش میزد تا منو بسازد. البته بعضیها هم می خواستند توسط خودم ازش استفاده کنند اما او زن پاک و نجیبی بود. دیگر منوتحمل نکرد  و رفت. حال من روز بروز بدتر می شود برایم هیچ چیزی اهمیت نداشت و ندارد . حتی ناموس؟ دیگر در رگهای من خون پاکی وجود ندارد. چه رسد به غیرت ؟ ! بسیار متاثر شدم بدون کلمه ای از آنجا دور شدم و.... 

  • شهروز افضلی مقدم

خلسه

در تمامی فصول زندگی، آرامش از من سلب گردیده بود . آرزو داشتم چندصباحی بخود آیم و طعم شیرین زندگی را درک کنم. دریغا  که در حسرتش ماندم. ذهنم یارای همکاری بامن را نداشت. در گرداب زندگی ، در کوچه و بازار پرسه می زد . گویی که من برای او گناهی بزرگ و نابخشوده باشم. سبب آن چه بود من نمی دانم؟! شب و روز از پی هم سپری می شد . من دعایی را سر دادم تا خداوند جسمم را ازروحم رها سازد و مرا از قید و بند زندگی نجات بخشد. به خلسه فرو رفتم در عالم رویای صادقانه ، به حقایق موجود دست پیدا کردم. نمی توانم صفا و زیبایی ، طراوات و شادابی، شیرینی و لطافت آنچه را که دیده بودم را توصیف کنم. نمی توانم تاریکی و ظلمت، تلخی و نازیبایی ، زشتی و کراهتی را که لمس کردم را بیان و تعریف نمایم. مانده بودم که چه باید کرد تا از سردرگمی ها رهایی یابم.وقتی بخود آمدم فهمیدم رفتن خیلی آسان و راحت است اما حساب پس دادن بسی دشوار و سخت.                                                                                      

                                                                                        

 

  • شهروز افضلی مقدم

در تکاپوی زندگی                                                

گلبرگ گل ، آخرین فرصت نیایش در کلام، لاله جاودانه درغبار مه آلود، صحرای بی پایان ، نفس به بند آمده ی به باریکی نخ سوزن ، تکه گاه ابرمرد مو جو گندمی، فریاد بی بی خانم، تاخت اسب عمو شیخ حسن، نوای خروس خاله سریه حکایت از گذر زندگی دارد . که شاید روزنه ای برای دوباره زیستن با فردایی غیرمأنوس با هزاران فکر و خیال ، برای رسیدن به قوت زندگی، که قانعمان کرده اند به تکه نانی که به آن بسنده کنیم. شباهت آدمها به یکدیگر، با تفکرات و منشی متفاوت حکایت از آن دارد که محدودیتی برای زندگی وجود ندارد.                              

 چاووشی در میدان ده فریاد برآورد: آهای کجائید بگوش باشید که اتفاقی در شرف وقوع است! آهای  کجائید... همگان دور میدان جمع شدند از پیر و جوان و کوچک و بزرگ می خواستند بدانند که چاووش چه می گوید از چه چیز خبر آورده ؟ چرا مضطرب و پریشان است؟ مش رمضان با آن کلاه نمدی در حالیکه گوشهایش را می خاراند گفت: بابا ولش کنید اینا همه حرفه ، بی خیال ، چه اتفاقی می خواهد بیفتد؟ این چاووش هم بیکاره! بعد لبخندی زد و ادامه داد بابا برید دنبال پی کارتون ، کشت و کارتون، مگه زندگی ندارید ؟ بی خیال این حرفا باشید آخه وقتی آسمان صاف و آفتاب هم در آن به چشم می خورد که نورافشانی می کند، زمین هم که هیچ تکانی نخورده ، پس باران و طوفانی در کار نیست که بترسید ، برید پی کارتون .
ناگهان آسمان غرید صدای غرش آسمان لرزه بر اندامها انداخت آفتاب پشت ابری بزرگ پنهان شد ، هوا تیره و تاریک گشت همانند شبی ظلمانی . ازهمه بیشتر مش رمضان بود که کلاهش را روی سرش محکم گرفت تا باد و طوفان آنرا نبرد. سکوتی مرگبار حکمفرما شد . آسمان غرید و این سکوت را شکست . نفسها در گلو بند آمد . دلها ناآرام و بی قرار شدند. چاووش نگاهی به مردم انداخت که چه می ترسیدند . از دور صدای شیخ سلیمان به گوش می رسید که در بین صداهای آسمان  الله الله گویان نزدیک می شد . صدایش حزین بود و گریان از خدا طلب مغفرت می کرد که خدایا ما را از زیر این گناهان که انجام داده ایم سالم بیرون آور. خدایا می دانیم که گنهکاریم و در روی این کره خاکی هزاران بار در روز دست به گناه می زنیم ؛ می دانیم که ناامیدیم از درگاهت ؛ اما تو رحیمی و بخشنده ، در غیر اینصورت با این همه بی عدالتی و ظلم و استبداد چه ها خواهیم کرد؟ خدایا تو خود دستگیرمان باش، با این همه کفر و ناامیدی باز ما را متحمل می شوی باز کورسویی از امید را در دلهامان قرار می دهی ، وقتی سیل و طوفان و زلزله می آید خبر می دهی که عبرت بگیرید! اما باز ما نمی فهمیم و در خوابی گنگ و ناپیدا  خود را قرار می دهیم، باز رحمتت را نمی فهمیم ، خدایا به احترام انسانهای پاک سیرتت به ما رحم کن که بتوانیم از این امتحان سخت و دشوارت پیروز و سربلند بیرون بیاییم.                                           

قوچعلی می گفت: می ترسم به چرای احشام بروم آخر شنیده ام پدران ما می گفتند یک روزی در این محل اتفاقی رخ خواهد داد . به روایت از بابا غلام، قوچعلی سخت نگران بود شاید آنروز همان روز باشد. خاله سریه در حالیکه چارقدش را روی سرش اینطرف و آنطرف می کرد گفت: این حرف را نزن ، آخر هنوز از عمرم سودی نبرده ام ؟ من که لذتی از این زندگی نکشیده ام ، عمری نکرده ام؟ من که به زیارت هم مشرف نشده ام . مش حسن گفت: خاله سریه نگران نباش خدا هر چه بخواهد آن می شود . چاووش در حالیکه به آنها نگاه می کرد سرش را پایین انداخت و به راهش ادامه داد و رفت . وقتی مردم حرفهای مش حسن را شنیدند همه چیز را دست خدا سپردند و خود پی کار خود رفتند . آسمان می غرید و میدان خالی از مردم شده بود فقط صدای غرش آسمان بود که به گوش می رسید.    

بخشی از کتاب اشکهای سرزمین من به نوشته شهروز افضلی مقدم                                         

 

  • شهروز افضلی مقدم

 

فلسفه ذکافونگ                                                                    

در تعالیم و آموزشهای روان شناسانه ذکافونگ، نگرشی مؤثر میان برداشتهای مختلف از طبیعت، انسان، اجتماع و به طور کلی ، کلیت پیوسته نیروی حیاتی وجود دارد که جسم و روان هنرجویان را به صورت ارگانیک با مفاهیمی چون توافق، اطاعت آگاهانه، رشد خلاقیت، شخصیت فردی، آزاد اندیشی، مشارکت در فعالیتهای جمعی و ... آشنا می سازد تا با کمک تجربه های شفاف و انتقال پذیر، با نظم بخشیدن به رفتارهای مجاز در هنجارهای اجتماعی در مقابل رنجهای ناشی از غم، حسرت، شکست ، نا امیدی و.. تن و روان خود را پرورش دهند و به پاس ارزش های انسانی باور کنند که می توانند.                                                همیشه از تغییر دیدگاه در مقابل تغییر زمان تبعیت کنند و با تحولات ناشی از روابط پیچیده و مناسبات اجتماعی ، فرهنگی، انسانی، ظهور و انحطاط خرده فرهنگها ، تکه ها مستقل تجزیه شده از برخورد اندیشه ها، گرایش به تحقق قراردادهای متعارف در هنجارهای اجتماعی و سایر ویژگیهای خاص و مؤقعیت ایجاد شده هم سویی و هم زیستی داشته باشند.                                                                                       

با ایجاد تعادل، حرکتی هماهنگ در جهت مبارزه با نفسانیت لجام گسیخته داشته باشند و استقامت خود را حفظ کنند تا امکان تحقق ارزش های آرمانی فراهم شود.و مبنای داوری زندگی را علاوه بر تمکین پذیر عقلانی، در مقام ملاحظه دل نیزمورد توجه قرار دهند.                                                                    

در قلمرو حیات چالشگر ذهنی، جسم و روان خود را برای مبارزه با بد آموزی ها و کج فهمیها فرا خوانیم و بدانیم که "ما کیستیم؟"  و "جایگاه ما چگونه و چطور باید باشد" تا امکان رشد جسم و تربیت روان خود را در میان نیروهای نا مساوی حیات فراهم سازیم و در مقام عامل کنش با موجودی نافرمان، توانایی همسان سازی با پذیرش مسئولیت و اجبار اخلاقی را داشته باشیم تا زمینه و بستر ساختار ذهنی با هم زیستی دو نیروی هم ساز ( تن و روان) فراهم شود و به طور مستمر با شناختی آگاهانه از حقایق به تحقق حیات معقول   خود بپردازیم.                                                                                                                     

در سطوح مختلف قدرت، ابزار آن را مورد توجه قرار دهیم و در مراحل تکوینی ساختار فیزیکی و روانی ، قدرت را به عنوان نتیجه ارتباط مستقیم و تاثیر متقابل پدیده های فراروی ذهن بپذیریم و با تکیه برتبیین ابزار آن از جمله: دانایی ، زور مشروط، ثروتی هم سو با ظرفیت هم ساز در عناصر مادی و معنوی، ارتباط و پیوند با ارزش های برتر جامعه، به قدرت فردی و روابط پیچیده آن با اجتماع، به گونه ای دیگر بنگریم.                                                                                    

به طور مستمر ، از تصویر پردازی های سینمای ذهنی خود جهت تداعی و تجسم ارزش های تن و روان بهره مند شویم.                                                                                                                      

در مقابل زوال پذیری احساس و ادراک و مقابله با آسیب های تدریجی آنها به پاک سازی درونی خود بپردازیم.                                                                                                                             

با دوری جستن از بد احساسی ها و کج فهمی های فکری، آگاهانه در موضع تحلیل قرار گیریم تا بدین ترتیب ، هویت ما در عرصه هم اندیشی و مشارکت جمعی، به پایه های نظام فکری خود استحکام بخشیده و با اتحاد و ارتباط ارگانیکی ذهن بی انتها و جسم پردوام خود پیوندی نا گسستنی برقرار سازیم و در جهت تحقق نفسانیت کنترل شده و مشروط، از لذت انتزاعی به مرحله خودساختگی روانی، عاطفی و احساسی نایل و برقلمرو عاطفه ها، احساس ها و بالاخره نفسانیت مهار شده خود تسلط   یابیم.                                                                                                                   

به هنرجویان آموخته می شودتا متناسب با تمرینات ادواری در فراهم ساختن انگیزه شادمانی و ایجاد آرامش نسبی تلاش کنند و به تدریج ریشه های کمبود نشاط را در درون خود بخشکانند و به میرهای رهنمون شده با بینش و تبیین آموزه های ذکافونگ هدایت شوند تا به انسانی متعهد، خودساخته و مسئولیت پذیر تبدیل شوند.                                                                                               

در تعالیم و آموزه های ذکافونگ، سعی می شود متناسب با روان، از یافته های روان شناسی استفاده شود تا هنرجویان رزمی در پرتو تمرینات مداوم و تمرکز ذهنی و حرکت های فیزیکی بدن، به رشدی مضاعف نایل شوند. همچنین سعی می شود با تکیه بروظیفه هنرهای رزمی و کارکرد رسالت روان شناسانه آموخته شود که هنرجویان، ارزش زیستن را به بهای ناچیز از دست ندهند.                                                           

در تعالیم ذکافونگ ، قدرت در همه رابطه های متغییر و تحرک پذیر انسانی حضور دارد و آزادی و سلطه رابطه ثابتی با هم  ندارند؛ هر کدام از آنهابه درجه انعطاف پذیری در قدرت بستگی دارند و نباید تصور شود که قدرت هنرجو باعث سلب آزادی دیگران می شود ، بلکه به او آموخته می شود از رابطه یک طرفه قدرت که به کلی نا متعادل است، بپرهیزد.                                                                                           

سبک ذکافونگ از سال 1359توسط استاد شهروز افضلی مقدم در اردبیل  بنا نهاده شده است که پس از تحقیقات و ممارستهای طولانی در محور هنرهای رزمی تدوین گردیده ، تکنیک ها و فنون آن مدتهای متمادی مورد آزمایش قرار گرفته تا بتواند علاوه برفنون پیشرفته از معقولات فرهنگی خود بهره بگیرد .در طی این سال هایی که از عمر ذکافونگ می گذرد استاد فراز و نشیبهایی را دیده وعمری را برای تکمیل تکنیکها و فنون آن گذرانده است تا به اهداف و طریقت آن برسد و چه روزها و شب هایی را به ممارست پرداخته است .                                                                                                                     

می توان گفت که دوران سخت آن سپری شده است و چه سخنهایی که گفته نشده و چه حرفهایی که پشت سرآن نزده اند ولی با توکل به خدای بی منتها و اراده راستین خودتا به اینجا رسیده کسانی بوده اند که می خواستند انگیزه و اراده ایشان را سست کنند ولی نتوانستند چه از بزرگان و یا سایر افراد.آنچه مهم است و اهمیت دارد این است که این سبک  ابداع یک ایرانی است و قابلیت مقایسه با سبکهای خارجی را دارا می باشد. که فنون و تکنیکهای آن ترکیبی از فرافکری ایشان است که در همه میادین می تواند کار ساز باشد                                                                            

 استاد افضلی علاوه بر اینکه یک استاد رزمی است یک نویسنده چیره دست نیز می باشد که در نوشته های خود اخلاق و کردار نیک را مد نظر خود داشته و دارد و درد جامعه را با قلم فرسایی خود بر روی لوح سفید می آورد. آنچه استاد را از دیگر ان متمایز می سازد افکار منحصر به فرد اوست که با هنجارهای جامعه برخورد می کند .                             

 

  • شهروز افضلی مقدم