zeka

در همه حال ، زمان می گذرد و انسان عاقل و کاملتر می شود.

zeka

در همه حال ، زمان می گذرد و انسان عاقل و کاملتر می شود.

۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

خداوندا !در عذابم ، جسم و جانم بی قرار است کی راهی دیار تو بشوم؟

خدایا! این همه بی قرای بر من از چه رو مستولی گشته ؟ منشا آن مگر بی حرمتیها ، بی عدالتی ها، دروغ و ریا در جهان امروزی نیست؟

خدایا ! بی سر و سامان شده ام ، درمانده ام، آلوده به جهانی گشته ام که از غذاهای آن تناول نموده ام ، با زبان حرفها زده ام که شاید از سخن دل من نبوده است ، مجبور شده ام که نباید اینچنین می شد.

خدایا می دانم که در امان نیستم کابوس و رویاهایم با دنیای ماشینی سازگاری ندارد.

خدایا! اگر تو راه گریزی بر ما نگذاری و بمن فلک زده ترحم نکنی آنوقت به کی باید پناه ببرم. آیا کسی هست که مرا بپذیرد و این بنده سراپا تقصیر را رهنمون سازد و یا از من رو بر گردانند و بگویند : ای بنده نادان تو خدای به آن بزرگی را رها کرده ای و به پیش ما آمده ای ؟ آنوقت من چه باید بکنم ، شرمسار شده و وا مانده ام.

پابرهنه رو به صحرا می گذارم ، از دشت و دمن می گذرم به کویت می آیم، لب تشنه با تنی سوزان التماست می کنم تا مرا به غیر واگذار مکن. زیرا کرامتت بی نهایت است . مگر غیر از تو کسی است تا صاحب بنده باشد من نیز بنده حقیر تو هستم. شاید مرتکب گناهی شده باشم شاید نفهمیده مال حرام خورده ام شاید دروغ بر تو بسته ام شاید چشمانم به خطا رفته و قلبم جفا کرده ، شاید دستانم به کار غیر صواب خورده .

خدایا مگر نه اینکه تو بزرگ و بخشنده ای ، مهربان و عادلی ، قادری و قهار عمری را سپری کرده ام اما عمر نکرده ام . عمر نکرده ام را پایان ده در عوض از گناهانم درگذر .

خدایا خجل و شرمنده ام ، وامانده بیچاره ام، هیچ لذتی از دنیا نبرده ام همیشه در سوز و گداز بسر برده ام ، آتشی بر دلم برافروز و تن خسته ام را شعله ور ساز .

خدایا شب و روزم یکی گشته در عذاب وجدانم، نادم و پشیمانم  اگر گذشت و ترحم تو نباشد آنوقت من باید چه کنم . پیش کدام مال اندوزی بروم ، پیش کدامین سیاستمداران عالم بروم ، نزد کدامین رباخواران و سرمایه داران متکبر مال اندوز و دروغگو پناه ببرم تا بگویم  خدایم مرا نبخشید شما واسطه شوید تا شاید خداوند مرا ببخشد. آنوقت بمن نخواهند خندید و نخواهند گفت: ای بنده نادان خدای تو کیست؟

خدایا مهر تو را در دلم دارم هرچند هزاران بار مرا از خود برانی باز از تو دست برنخواهم داشت زیرا بزرگوارتر از تو در عالم هیچ ندانم و بس.

  • شهروز افضلی مقدم

به چه مانم

اینهمه آشفته جانم، اینهمه پژمرده روح و روانم، من به چه مانم ؟ به چه مانم؟رازها در دل نهفته، تن و جانم سوخته، راهکاری برآن نمانده، من به چه مانم ؟ به چه مانم؟ اعتماد به نفس از من رمیده، انگیزه ای بر من نمانده ، خانه و کاشانه ام از بین رفته ، من به چه مانم؟ به چه مانم؟گامی به جلو ندارم ، معنای موفقیت را فراموش کرده ام، با فشار روحی و روانی، من مرده ام، نا امیدم ، در دفتر زندگانیم حدیث عشق را از یاد برده ام ، گویا که به دنیا نیآمده من مرده ام. به جای درمان افسردگی، استرس را بر من افزوده اند. در رویاهایم مرا از آن کوه به آن کوه برده اند. در بیابان بی آب و علف رهایم کرده اند. تنها مانده ام در کنار وحشیانی همچون گرگان و شیران و خرسان رها کرده اند تا طعمه شوم و از دستم خلاص گردند اما شیران و خرسان و گرگان با من رفیق گشته اند. مرا به کاشانه خود برده اند از من دلجوئی نموده اند . کلیات مرام انسانی را تعریف کرده اند، گریسته اند اما رموز بدی آنها را به من نگفته اند. مدتی گذشت تا راز شاد زیستن را یاد گرفتم . اندرونم دگرگون شد، دیدم من به هر جهت مفهوم زندگی را آموخته ام . به دیار خود بر نگشتم تا رفیق صحرایان شدم تا هرچه خدا خواست من آن شوم.                                                                                      

  • شهروز افضلی مقدم

 

مهر قلم

چون عزم رفتن کرده ای ، اندوهگین و مرده ای ، به چه سبب افسرده ای ، راه پیموده ای ، به کجا می روی تا قامتت را ورانداز کنم وقتی برگشتی دوباره نگاهت کنم. باغ لالهِ ما امسال خشکیده ، گلهایش پژمرده، ای که رویت از حاسدان دور باد ، تواز خاک رفته در مسیر افلاک باش، از غیب مددی بر تو شد محفوظ باش، تا هستی، کور نشو! از دیده خویش ، دور نشو، قسم به خدا! تو خدائی هستی نه خدائی. بار سفر را بر بستی ، تا به افلاک رسی ، ره می پیمایم و خسته می شوم ، اغلب شبها مستم مست عشق، خود نیز نمی دانم من کیستم؟ از مهر قلم سرباز زده ام ، دفتر سیاهه ام را بسته ام ، قلم ها را یکی پس از دیگری شکسته ام ، هر چه احساس داشته ام را از من ربوده اند، جوهر یکی تمام نشده  آن دیگری بکار می آمد. مشوق کمالات می شدند . مرا به انتها برده اند تا خانه بدوشان و مستاجرین را نشانم دهند دل زخمی ام را نیش زدند . تا بخود آیم دوباره روانه کار شدم هر چه خواستم بر آن شدم . تا بنویسم من هنوز زنده ام نمرده ام.

  • شهروز افضلی مقدم

بی لنگر

زبان را در قفسِ تنگِ دهان بگردش درآورده بود. مفهوم کلماتش نا معلوم اما خالی از معنا نبود. با خود گفتم: خدایا در میان گرگ صفتان گیر کرده ام ، شمع جانم چنان می سوزد که از سوختنش تاب و توان از من رمیده، روز و شبم یکی گشته، صد ره پیموده ام و کار بجایی نبرده ام. کابوس بر من مستولی گشته، اینهمه سوز و گداز برای چیست؟ دنیا بکامم هرگز خوش نیامده، همیشه با زاری و گریه مواجه شده ام. بعضی وقتها می گویم اینجا جای تو نیست اما چه کنم . دردِ سنگینی بر سینه نشست و غمی جانکاه بر اعماق قلبم پنجه زد. بشر بدون کلام همانند آهن زنگ زده ای می ماند که شراب شرک را دزدان  و خدا ناشناسان به سر می کشند و بخود و خویشان پر و بال می دهند . اینان آفت جامعه و بشریتند  و به ظلمت کفر گرویده اند و براستی که هیچ نمی دانند که بی لنگرند.

  • شهروز افضلی مقدم

مدعی عشق

چون غبار از میان بر می خیزد محو و نابود می گردد . انسان اینچنین نیست تنش فانی است اما جانش به ازل می پیوندد و جان باید پاک و تابناک باشد تا جزئی از مدعیان عشق شوند . چرا که آنانکه مدعی عشقند خاک مرده را با خاک زنده بخوبی تفکیک می کنند . آنکس که در جهان در میان است همانند کسی است که در چاه و زندان قرار دارد. آنچه که بازیگر غیب از صحنه ی افسون خود را به پرده می کشد  همه برای بشر است . مدعی عشق اگر چه تنگدست و فقیر باشد اما زیر یوغ ستم و ظلم نمی رود و بخاک احترام می گذارد . چراکه می داند آدمیزاده تنش جزءجزئش از خاک است و به آفریننده خاک که خدایی یکتا است سر تعظیم فرود می آورد و پرهیز و دوری از بدیها را الگوی خود قرار می دهد و به ریاضت نفس و تن می پردازد تا جانش ازلی گردد. 

  • شهروز افضلی مقدم

 

قرار بر قرار نشد حکایت دل بر جای ماند. فرّار نشد. ای دل غافل عمر سپری شد . آمال و آرزو به یغما رفت اما تو بر جا مانده ای و قرار برقرار نشد شکایت می کنم از دل غافل که زمین گیرم کرده است. آبرو و عزت را از من ربوده است. بین من و وجدانم جدایی انداخته، هر چه خواسته بر من تاخته،رسوایم کرده ، پشت سرم لمازی کرده، آبرویم را به خطر انداخته . این انصاف است سکوت را بر خود روا بدارم . هیچ نکنم. ای دل غافل هر چیزی حدی دارد گذر از مرز کرده ای  و وجدان مرا به تاراج برده ای. می روم به خدا شکایت کنم تا اعمال سرکرده های زمینیان را به او حکایت کنم. ای دل غافل من دیگر نگهبان تو نیستم. هر چه بود من دیگر با تو نخواهم بود و آنچه او بطلبد خواهد شد.

  • شهروز افضلی مقدم

فقر

یکی در سلطنت فقر نشست دیگری کعبه دل را طلبید من به غارت دل رفتم. دست خالی و روسیاه بر گشتم . چاره کار را در آن یافتم تا ندامت و پشیمانی کنم. اما دیگر فرصتی بر من باقی نمانده بود زبانم در دهان نمی چرخید تا آنچه را که می خواستم بگویم کاری نمی شد کرد بناچار ترک دنیا کردم ، خلاصه با دست خالی مردم.

  • شهروز افضلی مقدم

روابط انسانی

از لاک خود بیرون آمده و رخدادهای روزانه را رصد کردم و مهارتی را که داشتم به قیاس گذاشتم .گفتم: باید آستینها را بالا زد تا بتوانی کاری را انجام دهی . به خود جرأت دادم که روان شناسانه پیش بروم و ضریب اطمینانی که دور از هیجان باشد و به کار آید را انجامش دهم و انرژی هائیکه صرف خواهم کرد تا در مسیر آرامش باشد و نتیجه ی حاصله شرایط و علت آن معلوم باشد تا اینکه لحظه فعالیت یوگا از ذهنم عبور کرد که شعارش این است که بخندید تا تندرست بمانید. یعنی برای درمان افسردگی، زیبایی صورت ، پایین آوردن فشار خون ، بهبودی روابط انسانی، رفلکس مثبت برای سنین پایین خنده زبانی مشترک و در آخر اینکه خنده بدون هیچ هزینه ای می باشد.سلامت و شادابی جامعه را مورد مطالعه قرار دادم فهمیدم ما از مفهوم خنده و خوشرویی بیگانه ایم ما در خوش خیالی و در سردر گمی بسر می بریم و بس.

  • شهروز افضلی مقدم

گفت: خاری ! گفتم: از کجا دانی؟

گفت: از ظاهرت ریا می بارد ، انسان حقیری! گفتم: آری . آنچه برمن توصیف کردی حق است

پریشان احوال شد و از گفته خویش نادم.

گفتم: ای راهرو معصوم ، زندگی تلخی و شیرینی دارد.

من از ازل مزه شیرین زندگی را نکشیده ام ، حق با توست که در حق من اینچنین پنداری داشته باشی

روزی مادرم مریض احوال گشت، از تنگ دستی شدم نابکار

به هر در زدم یاریگرم نگشتند چاره کار از من رمید

مادر را همسایگان به خاک سپردند و مرا همچون مجنونی به دیوانه خانه بردند

هرچه داشتم و نداشتم مادرم بود که در خاک شد

شب وروزم فکر و ذکرم ، افکارم همه او بود

داراییم از دست رفت چرب زبان شدم تا شاید بمن ترحم کنند و به بند نکشند

زبان تند داشتم ، حرف حق می گفتم اما بجای محبت کینه در دلها کاشتم مرا عصیانگر خواندند از کمالات و معرفت من هیچ نمی دانستند هیچ.

 در حالیکه شب و روز با خدایم در حال نیایش بودم دل به او سپرده و به سفارش او احترام مادر را در دل پرورش می دادم عشق زندگی را در ویرانه دلم کاشتم .

اکنون من در امان نیستم میدانم که در میان شماها من زشتم

  • شهروز افضلی مقدم

حکایت عشق

در سرای عشق مجنون رادیدم لبخند می زد . پرسیدم مگر احوالت باز گشته که اینگونه مدبرانه لبخند می زنی؟ گفت: مثل اینکه غافلی ! راهی را که برای عشق من طی کردم شب و روز نداشت ، غم و اندوه نمی شناخت، شادی و لذت به هم امیخته بود تا آتش در دل  بپا کند . زندگی من رویا نبود پیوسته حکایت روزگاری را که زمانی تلخی بوجود آورد را بیان می نمود. من از اول مجنون نبودم نامم قیس ، دلداده لیلی ،که عشق پاک ما حجتی بود برای سیر کردن طریقت و رسیدن به کمالات انسانی . کور دلان دنیا مرا به دید مجنون نگریستند و به من ترحم کردند که من دیوانه لیلی گردیده ام در حالیکه عشق من و لیلی آزمونی برای رسیدن به خدا بود . عفت کلام ، سوز و گداز ، آه و فغان ، طوفان خزان زده در آتش عشق ما شعله ور می شد تا همگان بدانند عشق همیشه همانند ماه تابان است زیرا خلقت و خصلت عشق همیشه  بوده و خواهد بود . 

  • شهروز افضلی مقدم