به چه مانم
به چه مانم
اینهمه آشفته جانم، اینهمه پژمرده روح و روانم، من به چه مانم ؟ به چه مانم؟رازها در دل نهفته، تن و جانم سوخته، راهکاری برآن نمانده، من به چه مانم ؟ به چه مانم؟ اعتماد به نفس از من رمیده، انگیزه ای بر من نمانده ، خانه و کاشانه ام از بین رفته ، من به چه مانم؟ به چه مانم؟گامی به جلو ندارم ، معنای موفقیت را فراموش کرده ام، با فشار روحی و روانی، من مرده ام، نا امیدم ، در دفتر زندگانیم حدیث عشق را از یاد برده ام ، گویا که به دنیا نیآمده من مرده ام. به جای درمان افسردگی، استرس را بر من افزوده اند. در رویاهایم مرا از آن کوه به آن کوه برده اند. در بیابان بی آب و علف رهایم کرده اند. تنها مانده ام در کنار وحشیانی همچون گرگان و شیران و خرسان رها کرده اند تا طعمه شوم و از دستم خلاص گردند اما شیران و خرسان و گرگان با من رفیق گشته اند. مرا به کاشانه خود برده اند از من دلجوئی نموده اند . کلیات مرام انسانی را تعریف کرده اند، گریسته اند اما رموز بدی آنها را به من نگفته اند. مدتی گذشت تا راز شاد زیستن را یاد گرفتم . اندرونم دگرگون شد، دیدم من به هر جهت مفهوم زندگی را آموخته ام . به دیار خود بر نگشتم تا رفیق صحرایان شدم تا هرچه خدا خواست من آن شوم.
- ۹۵/۰۳/۲۵