حکایت عشق
حکایت عشق
در سرای عشق مجنون رادیدم لبخند می زد . پرسیدم مگر احوالت باز گشته که اینگونه مدبرانه لبخند می زنی؟ گفت: مثل اینکه غافلی ! راهی را که برای عشق من طی کردم شب و روز نداشت ، غم و اندوه نمی شناخت، شادی و لذت به هم امیخته بود تا آتش در دل بپا کند . زندگی من رویا نبود پیوسته حکایت روزگاری را که زمانی تلخی بوجود آورد را بیان می نمود. من از اول مجنون نبودم نامم قیس ، دلداده لیلی ،که عشق پاک ما حجتی بود برای سیر کردن طریقت و رسیدن به کمالات انسانی . کور دلان دنیا مرا به دید مجنون نگریستند و به من ترحم کردند که من دیوانه لیلی گردیده ام در حالیکه عشق من و لیلی آزمونی برای رسیدن به خدا بود . عفت کلام ، سوز و گداز ، آه و فغان ، طوفان خزان زده در آتش عشق ما شعله ور می شد تا همگان بدانند عشق همیشه همانند ماه تابان است زیرا خلقت و خصلت عشق همیشه بوده و خواهد بود .
- ۹۵/۰۳/۰۹