zeka

در همه حال ، زمان می گذرد و انسان عاقل و کاملتر می شود.

zeka

در همه حال ، زمان می گذرد و انسان عاقل و کاملتر می شود.

۲۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

پاکدلان

حاضرین در مجلس باید که یکدیگر را بشناسند یعنی حاضرین بدانند که چه اهدافی را دنبال می کنند یا اینکه از اتفاقی که قرار است بیفتد باخبر باشند . هیچ نفرت و دشمنی در میانشان نباشد. اگر قرار است به اوج برسند و پاک و مبرا از هر گناهی باشند. برای ارتباط با یکدیگر بصورت متوالی باید هماهنگ باشند و صادقانه رفتار و اعمالشان را یکی گردانند. زیرا مصمم شده اند تا با ارواح همراه شوند تا بتوانند کاری که محال است را انجام دهند و ارواح را به جهان فیزیکی که از امورات نادر می باشند و احتیاج به جان اثیری است را فرا بخوانند و سوالاتی که هنوز برای بشریت گنگ و بی معنی هست را جوابی در خور داشته باشند.                                                                                                                    

  وقتی انسان کمی تامل بخرج دهد می بیند عده ای از روی خرد به این کار دست می زنند و یا از روی کنجکاوی، که هر دوی اینها بنظر بنده هیچ فایده و سودی برای بشریت ندارد زیرا انسان قادر است در رویای صادقانه آنچه برایش مفید است را به دست آورد  اینکار باید بدور از هر نوع گناه و آلودگی و کارهای غیر صواب و آزار و اذیت دیگران باشد اما به این مرحله رسیدن شروطی دارد.                                                                                                                      

اول اینکه بخود آفرین نگوید پاک و مبرا از هر پلشتی و گناه گردیده باشد، مهرورزی را در جهان هستی آموخته و در اندیشه این باشد که کیست وچیست؟ در اندیشه کجایی هستی نباشد. هرچه هست را از او بخواهد ، از او بجوید، از او بطلبد، بیهوده از موریانه دیوی ترسناک نسازد ، زندگی را به بهائی اندک نفروشد، قدر بداند ، به انسانهائیکه در راه خدا خواهی جان داده اند ارج نهد.                                                                                                                                

دوم اینکه پیرو راهشان باشد ، وارث حق خواهان شود، حق گوید و خدا جوید، فرهنگ زندگی خوب را بیآموزد تا خطا و ریایی در کارش نباشد، درست بیندیشد، صادقانه سخن بگوید، بیهوده گویی را رها سازد، حق را از باطل سوا کند، رسم و رسوم زندگی را با دیوانگی تفکیک نماید، خود روایت ساز باشد، راوی دلهای آشفته برای پیوستن در طریق پاکدلان قرار بگیرید، نغمه عاشقانه سر دهد و عاشقانه گذر زندگی را دریابد که به زحمتش می ارزد.                                             

  • شهروز افضلی مقدم

اسرارنامه                                                                                                                  

متنی که از نظرم می گذرد در حال و گذشته رقم خورده و می خورد. نمی دانم چرا از این همه گذر، فقط مصیبت نامه اش در نظرم تداعی می شود و وادارم می سازد تا به درگاه خدای یکتا ستایشگر باشم در عین خواسته هایم بگویم، زندگی راستین یعنی چه؟ ظلمت چیست؟ روشنایی کجاست؟ چگونه می توان به حقایق دست یافت؟ چگونه می توان به روشنایی رسید؟ راهرو شدن هنر می طلبد.معنای آفرینش را فهمیدن یعنی به مقصود رسیدن. و آن زمانی ممکن است که بتوانی باد ،آب، خاک و آتش  و عرش آسمانها و کیهان و زمین را ناکام بگذاری و بگذری. آنوقت به آزمون ادبیات نامه وارد می شوی و اگر از پذیرش این آزمون پیروز و سربلند به سلامت بیرون آمدی خواهی توانست در جستجوی وصل و یار خواهی، طالب ثبت نام در مکتب الهی نامهِ هستی باشی تا بتوانی به اسراری پی ببری و بدانی که هدف از آفرینش ماه و ناهید و مهر برای چه بوده است . وقتی به بینهایت رسیدی بخود می آیی و گذشته را به دید منفی خواهی نگریست و بر غرور بیجا و خودبینی و خودپرستی، خودمنشی خود به خنده خواهی افتاد  .                                                                                              

  • شهروز افضلی مقدم

شکواییه

گله از چه کنم از بی تدبیری های بد اندیشان، از ذات کسانی که اعتقادی به هیچ مسلک و مرامی ندارند؟ از کسانی که غیرت و جوانمردی را به ارزانی فروخته اند؟ درد امروز جامعه درد جای خاص و مشخصی نیست ، آشوب و بلا آرامش را از انسانهای زمینی سلب کرده است . درد امروز جامعه ، درد بی درمانی است. حتی در خاور دور هم اغلب انسانها نمی توانند شب را بدون هیچ استرس و اضطرابی به صبح برسانند . نسل شیاطین در جامعه جهانی ، روزبروز افزونتر از روز پیش شده و موجبات خرابی ها و جنگ و ویرانی بیشتر گردیده است . از بسکه تعدادشان فزونی یافته ، انسانهای پاک سیرت دیگر قادر به مهار کردنشان نیستند . مگر اینکه از جانب خدای قادر و قهار فرجی صورت پذیرد.

 

  • شهروز افضلی مقدم

معنا                                                                                                                               

هر که در پی عشق گام نهد باید که خود سراسر آتش باشد  کفر و دین بسوزاند ، شک و یقین را از هم جدا کند و به خودمحوری برسند. در راه عشق از جان بجانان سپردن نهراسد. آنچه طلب وصل یار داردنباید از پای بنشیند و باید که شوق افزون کند یار بخواهد و یار بجوید ، شتاب نماید و لحظه ای درنگ نکند که مبادا خودبین باشد ، طلب استغنا کند .اگر انسان به معرفتی نرسد هنرش در میان آغاز و پایان ملموس نمی شود، کردار و رفتارش نا پیداست چرا که اعمال واقعیش هویدا نمی شود . مانند این است که آدمیان بی شماری در کوی و برزن ، همانند رهگذران عادی بدون اینکه همدیگر را بشناسند از کنار یکدیگر می گذرند در پی چه هستند خود نیز نمی دانند .احساس نیاز نمی کنند در حالیکه بسیار نیازمند هستند. چراکه معناِ سرزمین بی نیازی را درک نکرده اند . همه پندارها رادر هم می کوبند . از قطره موجود در دریار بی خبرند . شراره های گداخته دوزخ را کوچک می شمارند . از گلشن رضوان چشم پوشی کرده اند. جهنم را به کلمه واقعی ، دل را همچون پژمردگان گل، فسرده می نمایند . خودبینی و خود پرستی و خودپسندی را جایگزین اصل معرفت قرارداده اند غافل از اینکه در نادانی و بی خردی بسر می برند . در رسیدن به عشق واقعی اگر گام در پیش ننهند و در اوهام و خیالات بسر کنند هیچوقت به آنچه می خواهند دست نخواهند یافت . تا از خود نگذرند ، تا از بینهایت چشم پوشی نکنند، تا دل بدریا نزنند ، تا ذره ای نگردند تا به کل برسند نمی توانند به عشق برسند. باید که سوخت ، باید که سوز و گدازها کرد، باید که پای در رکاب دشواریها نهاد نا بسر منزل مقصود رسید.                                                                                       

  • شهروز افضلی مقدم

  • حرمت قلم!

    قلم ! اینهمه از محتویات زندگی می نگاری ، از حکایتها و شکایتها، از درد و رنج، از شادی و غم، از خشنودی اجباری خسته و دلمرده نمی شوی؟ از اینکه حکم می نویسی لذت می بری؟ از اینکه در دنیا غوغا بپا گردد و خانه ای ویران شود و انسانها آواره کوه و بیابان شوند؟ از اینکه سرپناهی نداشته باشند و به دشت و بیابان سرنهند خشنود می شوی؟ قلم! می دانم که خواهی گفت: ما ابزاری بیش نیستیم .آنهایی که از ما استفاده می برند آدمهای متفاوتی هستند . اگر در ما تقلایی ببینند زود بدورمان می اندازند و دیگر ما بکارشان نمی آییم. قلم! خشنودی تو برای نوشتن چه زمانی خواهد بود؟ آن زمان که برای بشریت چند گامی بجلو بردارند؟ آنزمانیکه علم و فناوری ، تحقیقات در زمینه پزشکی از درد و رنج انسانها بکاهد؟ یا آنزمانیکه در جهت مترقی شدن زندگی ، برای رهایی انسانها از درد و رنج گامی بردارند؟ از حد خود عدول نکن، جلوی زیاده خواهانی را که از ما استفاده می برند را بگیر. بایست نگو که معذورم ! ما ابزاری بیش نیستیم؟ کسانیکه از ما بهره می برند باید که حرمت قلم را نگه دارند.

     

  • شهروز افضلی مقدم

قسمتی از کتاب ذکافونگ در مکانیزم ان سی- پارالینگ به قلم استاد شهروز افضلی مقدم

هنر آیینه عبرت است، هنر تفکر غیر اخلاقی نیست، بلکه اندشه ای برگزفته از آگاهی و پاکی، که انسان را بسویی سوق می دهد که احساس و عاطفه را نمایان می سازد و حرف دل را به هر طریقی بیان می کند.

  • شهروز افضلی مقدم

  • بخشی از کتاب پرواز از قفس به قلم شهروز افضلی مقدم
  •  
  •      
  • آب و آتش
  • از درد و رنج و شدت بیماری، بالاجبار توانستم شب را به صبح برسانم. بعد از صرف صبحانه ، لباس بر تن کرده و برای پر نمودن فرمی، به کانون مراجعه کردم. قبل از من عده زیادی از زحمتکشان قدیمی جبهه و جنگ در آنجا حضور داشتند. بعضی ها به ظاهر تبسمی  می کردند ، که حکایتی در پشت این تبسم ها خودنمایی می کرد. عده ای از درد کلیه می نالیدند و بعضی ها از صعب العلاج بودن شان حرفی به میان می آوردند ، تا اینکه آقای اله بخش آقا زاده که در دفتر کانون مشغول بکار است ؛ سفره دلش را باز کرد و روایتی مبنی بر اینکه جنگ ، یعنی چه؟ عنوان کرد.                                                     
  • سال 63 در عملیات بدر، گردان سید الشهداء، بی سیم چی گردان سردار جمشید نظمی بودم . گردان ما خط شکن بود با گردان امام حسین که هر دو گردان از لشگر31عاشورا بودند. قبل از عملیات در منطقه بستان به  آموزش آبی خاکی که در نقطه نا معلومی قرار داشت، پرداختیم. 4ماه بود که به مرخصی نیامده بودم دلم برای خانواده کمی تنگ شده بود . اما موقعیت ایجاب می کرد تا دل تنگی ام را فراموش کنم .مسئله مهم تری در آنجا وجود داشت . عملیات نزدیک بود و ما همه مشتاق دیدار حق بودیم . آیا در این عملیات شهادت نصیبمان خواهد شد یا نه ؟ بچه ها در آماده سازی خود بودند هر کدام از آنها در گوشه ای برای خود کاری می کرد. عده ای نامه می نوشت و عده ای دیگر گرم صحبت و گفتگو با یکدیگر و من منتظر دستور شروع عملیات بودم .                                          
  • راس ساعت 3 بعد از ظهر با قایق های جینگو عازم عملیات در جزیره مجنون شدیم . یادم هست شهید مهدی باکری  در حالیکه وضو میساخت و قایقها به صورت ردیفی زیر نی ها حرکت می کردند ، می گفت: آفرین بر شما عزیزان، امام (ره) گفته: در این عملیات اگر تک تک و تن به تن هم باشید اهداف تعیین شده به خاطر استراتژیک بودن منطقه باید به تصرف در آید ،برای نیروها دعا می کرد و می گفت: هنگام حرکت تا وقت عملیات دعا از یادتان نرود. انشاالله که پیروز هستید و می شوید . ما تحت تاثیر سخنان ایشان  قرار گرفته و  اشک شوق می ریختیم . چرا که می دانستیم چه اتفاقی برای ما خواهد افتاد. به آرامی حرکت می کردیم بچه های اطلاعات عملیات، خیلی زحمت کشیده بودند تمامی نی زار ها تابلو بندی شده و حرکت قایق ها با نظم خاصی صورت می گرفت . قرار بود چند پاسگاه آبی عراقی را، که در جلو خط ما قرار داشت. قبل از عملیات پاک سازی شود . درست ساعت 11شب عملیات شروع می شد . همگیمان از فرمانده گردان و  بی سیم چی ها که  جمعا می شدیم هشت نفر . از ساعت 3تا ساعت 11 شب  نماز و دعا و نهار را درون قایق روی آب ، در حال حرکت صورت گرفت. وقتی قایق با تلاطم آب در حرکت بود چه آرامشی به آدم دست می داد در همان حال مشغول ذکر و دعا بودیم . کم کم هوا رو به تاریکی می رفت و غروب آنجا چه زیبا و شگفت انگیز بود . هنگامیکه به سرخی آفتاب می نگریستم که در حال افول بود با خود می گفتم، در پس این تاریکی ، روشنایی زیبایی هست که بعد از این ظلمت خواهد آمد . هنگام انهدام پاسگاه عراقی توسط گردان امام حسین در گیری بین شان صورت پذیرفت . عراقی ها روی سر بچه ها آتش می ریختند ولی از طرف ایرانیها هیچ خبری نبود . عراقی ها که متوجه ما شده بودند منور می انداختند تا جای دقیق ما را بدانند. ما درون قایق زیر نی ها سرمان را پایین گرفته و منتظر دستور حمله بودیم . موتور قایق ها را خاموش کرده بودیم و سکوت در نی زار ها حکم فرما بود . طبق دستور 50 یا 60 متر مانده به خاک ریز دشمن ، موتور های قایق ها را باید روشن می کردیم. همینکه فرمان حمله صادر شد موتور ها را روشن کرده  و حرکت کردیم و قایق ها بین امواج به چپ و راست متمایل می شدند با این وجود سینه آب را می شکافتند و جلو می رفتند . دشمن متوجه ما شده بود و تیر اندازی می کردند . قایق ما تیر خورد آب به آرامی داخل قایق می شد. یکی از بچه ها با دست و دیگری با تخته پارو در تلاش بودند تا ورود آب  به درون قایق را بگیرند. نزدیک ساحل بودیم که به سیم خاردار ها گیر کردیم . عراقی ها زیر آب، سیم خاردار ریخته بودند. چند نفری از بچه ها به زیر آب رفتند و با هر زحمتی بود قایق را  از سیم خار دار آزاد کردند، دست و صورت و بدنشان زخمی شده بود. ولی به روی خود نمی آوردند. وقتی کارشان زیر آب تمام شد، با آن سر و وضع وارد قایق شدند . بالاخره قایق را به خاک ریز زدیم. عراقی ها فرار کرده و عده ای از غواصان ما در کنار سنگر ها شهید شده بودند . روی آنها پتویی کشیدیم و خود براهمان ادامه دادیم . در گیری بین عراقی ها و ما خیلی شدید بود . خمپاره ها بین خاک ریز و آب  که در آنجا نیروهای ما و قایق های ما وجود داشت می افتادند. ما بین من و بی سیم ، یک سنگر مانند زیر زمینی بود که وقتی خمپاره خورد به وسط آب و خاک افتادم تماماً گل آلود شده بودم. به وضع خودم می خندیدم . خودم را به سنگر عراقیها رساندم . نگو که آنجا سنگر نبود بلکه حمام بود. یک عراقی در آنجا آب تنی می کرده که از ترس  اینکه بمیرد یا اسیر گردد، سکته کرده بود . راستش اول نفهمیدم، وقتی وارد شدم تا خودم را تمیز بکنم، دستم به یک چیز نرمی خورد . همان طوری که وارد شده بودم با جیغ زدن خارج شدم . تا صبح تعدادی از عراقی ها را اسیر کرده بودیم . فردای آن روز به سنگر رفتم. دیدم یک افسر عراقی بوده که در دم جان سپرده بود.او را به بچه  ها نشان می دادم که چگونه از ترس جانش یک افسر مرده است. روز سوم ،توپ خانه عراقی ها را که در پشت دجله قرار داشت و آنرا به  شکل هلال مانند در آورده بودند، را تصرف کرده  و آنجا را برای خود مقری قرار دادیم. هواپیماهای عراقی خیلی اذیت مان می کرد. هر از گاهی ویراژ می رفتند و روی سرمان بمب می ریختند ، پیک گردان هم در این بمباران مجروح شد .                                                                                                                                      
  • آسمان صاف بود و هیچ ابری در آن دیده نمی شد. به اطرافم نگاه می کردم که اوضاع از چه قراره ، در این حین شیمایی زدند . ماسک را بر صورتم زدم و به بچه ها نگاه کردم که همه ماسک زده باشند دیدم یکی از بچه های بسیجی اهل تبریز ماسکی ندارد و زخمی  بر روی زمین افتاده است زود ماسکم را در آورده و به او دادم تا آمبولانس بیاید، حالش خیلی بد بود . او را به عقب فرستادیم اما دیگر ماسک به صورتم نیامد، در عرض چند دقیقه صورتم خیلی متورم شده بود،لبها و صورت و بینی ام چنان بزرگ شده بودند که نگو. لبهایمان روی هم قرار نمی گرفت که حتی بتوانیم حرف بزنیم . اشاره ای با هم حرف می زدیم و می خندیدیم  تا روحیه مبارزه داشته باشیم. فردای آن روز فهمیدم که شهید بنی هاشم از سرش مجروح شده . از گردان ما که فقط یک گروهان مانده بود به کمک گردان شهید بنی هاشم رفتیم. بعد از ظهر شهید مهدی باکری با فرماندهان یک جلسه داشت . چند روز بود که خواب و استراحت نداشتیم خبر رسید که در محور امام حسین (ع) یک تیپ عراقی ها خود را تسلیم کرده اند . بعد هم جیره بسته بندی جنگی آورده بودند. فرماندهان در جلسه بودند و برای عملیات برنامه و طرح می ریختند . ما بی سیم چی ها جمع شده و باهم حرف می زدیم . یک سرباز عراقی که از سر تیر خورده  و مرده بود سرش طوری به طرف پایین افتاده بود که خون و آب با هم قاطی شده و صحنه عجیبی را تشکیل داده بود . چه دردناک بود این صحنه ها که هر لحظه با یکی همانند این مواجه می شدیم . آنها نیز مثل ما بودند ولی در جهت مخالف.                                        
  •  عادت کرده بودیم به اینکه وقتی آقای عبدالرزاق میراب، بی سیم چی می رفت هواپیمای عراقی می آمد . از جاهای خطرناک تک به تک می رفتیم و نگاه می کردیم که در اطراف مان چیزی نباشد. به آقای میراب می گفتیم : نرو! وقتی می ری آنها می فهمند و کلی از ما با هواپیماهایشان پذیرایی می کنند . ولی او گوش نکرد و رفت . موقع برگشتن به پایش شلیک کردند و او زخمی شد. با خنده بهش گفتم مگه نگفتیم! نرو اینبار نوبتت می شه . تبسمی بر لب راند و چیزی نگفت.او را سوار یک جیپ عراقی که چهار چرخش پنچر بود کردیم و به عقب فرستادیم.  بالاخره بعد از جلسه خط ما معلوم شد.                                                                                          
  • شب برای انفجار جاده بصره العماره که گروهان ما با مسئولیت شهید حسینی کربلائی و معاونین آن شهید نوین بر عهده گرفته بودند از آقای نظمی اجازه گرفتم تا بی سیم چی گروهان شوم . در این عملیات بود که در گیری سختی بین ما اتفاق افتاد و تن به تن در گیر شدیم. من در این عملیات مجروح شدم. هنوزم که هنوز است این صحنه ها مثل پرده سینما در ذهنم حکاکی شده و هر روز شاهد و ناظر این صحنه ها هستم . شاید روزنه ای برای روشنایی پدید آید.                                                                                                                 
  •  
  •  

  • شهروز افضلی مقدم

قسمتی از کتاب از خاک به افلاک به فلم شهروز افضلی مقدم

 

پرستوها عاشقانه می میرند

بعد از عملیات رمضان پشت یک نیمه خاکریز خسته و نگران آرمیده بودم چندی نگذشت که با پاتک سنگین دشمن مواجه شدیم بامنظره عجیبی روبرو شدم خمپاره ای روی تانک جفتین افتاد و یکی از خدمه آن به شدت آتش گرفت با صدای بلند و درد آلود فریاد می زد پرویز کمکم کن سوختم حیران از آن منظره با یک صحنه دیگر مواجه شدم لودر چی در حالیکه مشغول زدن خاکریز بود تیری مستقیم بر پیشانیش خورد و آرام آرام انگار که ملائک اورا برزمین می گذارند برزمین افتاد داشتم دیوانه می شدم ناگهان سری به بغلم افتاد در حالیکه سر همرزمم در آغوشم جاگرفته بود خبرنگاری از من پرسید چه پیامی برای مردم داری من که خود را باخته بودم در حالیکه سر را به آرامی کنار بدنش قرار می دادم گفتم مگر می شود دست خالی جنگ کرد بعد از ساعتها نیروهای کمکی رسیدند و دشمنان را به خاک و خون کشیدند و مناطق را با دست خود تثبیت نمودند.                                                                   

  • شهروز افضلی مقدم

بخشی از کتاب آتش و خاکستر به قلم شهروز افضلی مقدم

 

به اینا نیست!

مات و مبهوت مانده ام همه جا تیره و تار است ! چرا هیچ زیبایی در این محوطه قابل دیدن نیست؟ مگر چه اتفاقی رخ داده ؟ گویی زندگی در این مکان خارج  از ادراک من است! بعد از ساعت ها سر گردانی نتوانستم مکان مورد نظرم را پیدا کنم! بیهوده به این طرف و آنطرف می رفتم ، وقتم را به هیچ تلف نمودم ولی باز نیافتم . ای کاش اصلا به اینجا نیامده بودم! بهتره برای خود سایه بانی پیدا کنم تا کمی استراحت نمایم شاید راهم را پیدا نمودم. درخت خشک و بی برگی را پیدا کردم و کنارش نشستم و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی چشمانم را گشودم خود را در بیابانی خشک و  شن زار یافتم . مات و حیران شدم اینجا دیگر کجا بود ؟ چگونه به اینجا رسیدم ؟ خیلی تشنه بودم لبانم از تشنگی خشکیده بود و گلویم می سوخت . هر از گاهی دیدگانم را به این سو و آن سو می گردانم تا شاید آبی بیابم . که جلو دیدگانم دریاچه ای پر از آب را مشاهده کردم که کنارش پر از درخت و گل و چمن بود به هر زحمتی بود خودم را به دریاچه رساندم ، ولی وقتی آنجا رسیدم فهمیدم سرابی بیش نبوده . مایوسانه باز چشمم را چرخاندم آن طرف تر رودی جاری را دیدم که پرندگان و حیوانات سرگرم نوشیدن بودند، من نیز به طرف آب رفتم ولی باز سراب بود. دیگر نمی دانستم چه بکنم به خودم نهیب می زدم که چرا مسیر زندگیم را عوض کرد؟خسته بودم و آفتاب سوزان کویر بیشتر اذیتم می کرد و بر تشنگی ام می افزود . ترس و نگرانی سر تا پایم را فرا گرفته بود. دیگر پایی برای رفتن نداشتم تا اینکه گردبادی وزید و شن زارها به حرکت در آمدند.رنگ آسمان با غبار خاکهای کویر تغییر کرد و من زیر خروار ها خاک و شن مدفون شدم، نفسم بند آمده بود و به سختی نفس می کشیدم . به نظرم رسید که روز به پایان رسیده و شب فرارسیده است .اما هیچ نمی فهمیدم فقط احساس می کردم که نسیمی خنک و آرام بخش بر صورتم می خورد چشمم را گشودم و خود را در میان دریای پر تلاطم یافتم که روی بلمی دراز کشیده بودم. وقتی خوب به همه جا نگاه کردم، دیدم مردی سیاه سوخته آن طرف بلم خوابیده . گوشه بلم مقداری آب و غذا بود با ولع خاصی به سوی آنها رفتم و از آنها مقداری خوردم میوه های آبدار هم آنجا بود . وقتی از خوردن و آشامیدن فراغت یافتم و خوب به اطراف نظر انداختم پارویی را دیدم آنرا برداشته و بی توجه به مرد سیاه شروع کردم به پارو زدن. بعد از مدتی وقتی دیدم که مرد سیاه هیچ حرکتی نمی کند به سویش رفته و دیدم که بدنش خشک شده و مرده است . با کمی ترس و دلهره به عقب رفتم و باز شروع کردم به پارو زدن. نمی دانستم کجا می روم ولی کور سویی بود که خودم را حتما به جایی خواهم رساند . در فکر رهایی بودم که طوفانی سهمگین دریا را فرا گرفت با هر حرکت آب، بلم به این طرف و آنطرف حرکت می کرد . نمی توانستم کنترلش کنم. نهنگی پدیدار شد و مرد سیاه را با بلم بلعید و از نظرها محو شد . من به آب افتادم و دست و پا زنان شنا می کردم و کمک می خواستم . فریاد می زدم آنقدر فریاد زدم تا گلویم درد گرفت . ناگهان خودم را در میان جنگلی خوفناک یافتم با حیوانات درنده که هر کدام مشغول کاری بودند. نمی خواستم متوجه ام گردند ، صدای غرّش و شیهه و نعره و آواز پرندگان در هم آمیخته بود . وحشت زده شدم دور و برم پر از حیوانات عجیب و غریبی بود .  پاهایم سست و بی حرکت شده بودند انگار که با چیزی طناب پیچش کرده باشی ! فشار کم کم زیاد تر می شد نگاهی به پایین انداختم دیدم ماری بزرگ در حال بالا آمدن از بدنم هست ترس و وحشت سر تا پایم را فرا گرفت دیگر نمی توانستم نفس بکشم دچار خفگی شده بودم فقط این را فهمیدم که هر چه زودتر باید خودم را از دست این هیولا نجات بدهم با دستانم گلویش را گرفتم و آنچنان فشارش دادم که احساس خفگی کرد و خودش را از من جدا نمود. با صدای من شیری از آنطرف بسویم می آمد چنان نعره ای می زد که مو بر بدنم سیخ شده بود یارای فرار را نداشتم . از آن سو فیلی تنومند با خرطومی بلند و عاج بزرگ و سفیدش به طرفم می آمد چنان عرصه را بر من تنگ کرده بودند که قادر به فکر کردن نبودم. در وسط دو حیوان وحشی قرار داشتم که با غرّش فیل شیر عقب نشینی کرد . از ترس چنان در جای خودم میخکوب شده بودم که نمی دانستم چه باید بکنم فیل آرام آرام به پیشم آمد و با خرطومش مرا نوازش کرد و رفت . کمی از ترسم فرو ریخته بود. در بهت و حیرانی به سر می بردم . که این اتفاق ها چیست که بر سرم می آید؟ احساس خستگی شدیدی می کردم گلویم می سوخت و نفس کشیدن برایم سخت شده بود با هر حرکتی در اطرافم احساس می کردم که حیوانی درنده خو نزدیکم می آید خواستم تا کمی بنشینم و استراحتی بکنم ، نایی برای رفتن نداشتم که ناگهان شیهه اسبانی با انسانهایی با بدنی نا پیدا و سری طاس که مسیر حرکت هیچکدام معلوم نبود به پیشم آمدند و مرا به نحوی اذیت و آزار می دادند و کتک می زدند و از موهای سرم می کشیدند و یکی گوشم را گرفته بود و دیگری پاهایم را می کشید و دستانم را آنقدر این ور و اون ور کرده بودند که درد گرفته بود. دیگر فکرم کار نمی کرد . بدنم رنجور شده و زخمی گشته بود . نمی دانم چه شد که راهشان را گرفتند و از آنجا دور شدند . با هر قدمی که بر می داشتم فکر می کردم اتفاق جدیدی در شرف وقوع است . ترس و دلهره تمام وجودم را گرفته بود . که این اتفاقات دیگر چه بود که باید سر من بیاید؟ نه راه پیش داشتم و نه راه پس! تنها در میان این درنده خوها  مانده بودم درختان پر پیچ و خمی که اطرافم را احاطه کرده بود بر وحشتم می افزود هر از گاهی برگ های درختان بهم می خوردند و صدای عجیب و غریبی می آمد . میمونها با آن جثه کوچک و بعضا خیلی بزرگ سر راهم سبز می شدند انگار که می خندیدند  و باز فرار می کردند و می رفتند. لحظه ای خواستم خودم را از این وضع موجود رها سازم .فریاد زدم. دیگر از اینکه حیوانات صدایم را بشنوند ترسی نداشتم آنقدر فریاد زدم تا احساس خفگی نمودم  و بی هوش شدم . وقتی چشمان خسته ام را باز کردم، خودم را در میان دشت زیبایی زیر درخت پر برگی یافتم که عطر و بوی گلهایش همه جا را فرا گرفته بود. یک نگاهی به اطرافم نمودم دیدم رودخانه ای در حال جریان است و پرندگانی که در آسمان آبی و صاف در حال پروازند و گلهای زیبایی که با رنگ های گوناگون اطرافم را گرفته بودند و در حال رقص بودند و پروانه هایی که دور گلها در حال چرخیدن بودند. کمی بخود آمدم و شاد شدم انگار که از آن همه مصیبت رها شده باشم . پیرمردی نورانی در حالیکه بیلش را بر دوش گرفته بود در حال آواز خوانی بود و چه صدای خوبی داشت . پرندگان همنوا با او شده و چهچه می زدند و آب رودخانه با صدای او به ذوق آمده بود و صدایش را یکی کرده بود و گلها و برگهای درختان همنوا با صدای پیرمرد می خواندند و  من نیز که احساساتی شده بودم، خودم را سبکبال حس کردم با پیرمرد صدایم را یکی کردم و شروع کردم به خواندن. و چه دلنواز بود وقتی با آن صدای دل انگیزش می خواند . مسحور رفتارش شدم.وقتی چشمانم را به راست چرخاندم پیرمرد را در حال پرواز دیدم که در آسمان لایتناهی به پرواز در آمده ، مات و مبهوت مانده بودم کم کم تحولات عظیم کره خاکی را می دیدم و آنرا درک می نمودم . پرندگان در کنار پیرمرد با بالهای رنگین به پرواز در آمده بودند و با هم آواز می خواندند . نور خورشید با پرتوهایش آنها را همراهی می کرد. به راهم ادامه دادم تا به دامنه کوه عظیمی رسیدم چشمه های متعدد اطرافش را فرا گرفته بود و  پرندگان آتشین بال در تدارک سفر بودند . هر کدام به نوعی خود را آراسته بود و به بال و پر خود می رسید انگار که می خواستند به میهمانی بزرگی بروند ، نمی دانم شاید هم به باشکوه ترین میهمانی دعوت بودند . شور و شادی در میان شان موج می زد . بال های رنگارنگ شان فضا را گلگون کرده و عطر های یاسمن و یاس و اقاقیا همه جا را پوشانده بود . فضایی معنوی را ایجاد کرده بودند گویا هیچ دشمنی ، کینه و نفرتی و هیچ ستمی در روی زمین تاکنون به وجود نیامده و نبوده است. تا اینکه سر دسته ققنوس ها دستور پرواز را صادر کرد . همگی بال پرواز را گشودند و چه زیبا به رقص در آمدند ، آسمان آبی با رنگ بال های آنها رنگین شد و رنگین کمانی ازرنگ های مختلف ساختند . و به نقطه نا معلومی اوج گرفتند . باز به راهم ادامه دادم ، در میان دو تپه ، شبانی را در حال نی زدن دیدم که گوسفندان نیز با صدای خاصی شبان را همراهی می کردند. چوپان نی را با دست چپ گرفته و دست راستش را به بغل گوش برده بود و چنان از ته دل می خواند و از خدا یاری می خواست در میان حرفهایش ، با زبان بی زبانی با خدا حرف می زد . خدایا برای چه آفریده ای ما را؟ اگر برای آدمیان است پس انسانیت کجا رفته . اگر برای  پرندگان، چرندگان و درندگان است پس امنیت ما زیر سوال رفته است؟سری تکان دادم و خندیدم و گفتم: تو راست می گویی ! ما عقلمان نمی رسد ! به راه خودم ادامه دادم از پل ها و دره ها و رود خانه ها گذشتم تا اینکه به شهر رسیدم شهر را سیلی عظیم فرا گرفته و مردم در هیاهو و فریاد کردن بودند و هر کدام به سویی می رفتند یکی بچه اش را در بغل گرفته و برای عبور کردن راهی را می جست ، یکی بالای سنگی ایستاده بود به این مناظر نگاه می کرد و می خندید . صدای نا هنجار بوق ماشینها گوش را اذیت می کرد انگار که وقت کم بود و همه در جنب و جوش بودند تا خود را به نحوی از این مهلکه نجات دهند . به اطراف نگاهی انداختم تا راهی برای عبور پیدا کنم. یکی گفت: نگرد پیدا نمی کنی! باید مستقیم بروی تا به آن بالا برسی ، شاید آنجا راهی برای عبور پیدا نمایی؟ در این افکار بودم که خودم را چگونه از این اوضاع نجات دهم . چشمانم را چند لحظه ای بستم تا با آرامش فکر کنم وقتی آنرا گشودم خود را در میان چهار دیواری اتاقم یافتم . به حالت عادی خود برگشته بودم فهمیدم که دراین مدت در ضمیر ناخودآگاهی خود غوطه ور بوده ام.این فضا مرا بخود آورد که کیم و کجایی ام و چرا به اینجا آمده ام هدف گمگشته ام را یافته بودم . به خود آمدم و آنچه را که از دست داده بودم رادوباره بدست آوردم . دیگر خسته نبودم نمی ترسیدم.با خودگفتم ای کاش هیچ وقت بیدار نمی شدم تا دوباره اسیر این نا ملایمات زندگی گردم.                                                                     

 

 

  • شهروز افضلی مقدم
تکه ای از کتاب رنجنامه به قلم  شهروز افضلی مقدم 

غریبانه

در غربت غریبانه، با افکار به بن بست رسیده، در محلات ناشناس با اهداف تهی اما نگران، بی خبر از حال و فردا با دنیایی از مشکلات خویشتنداری کردن یک هنر است. اما جائیکه آرامش نباشد مطمئن باش که تفکر درست اندیشیدن نیز نخواهد بود. وقتی کاغذ و قلم بر می داری تحت هر عنوانی، غیر از رنجنامه تئوری خاصی از ذهنتان عبور نمی کند، به لحاظ اینکه تفکراتت پرتو افشانی نمی کند و اصرار بر این دارد که سکوت را اختیار نماید یا اینکه بیش ازحد بی قراری را تحمل کند. در چنین زمانی خود به خود به همه سیستماتیک زندگی بی انگیزه خواهی شد و از باورهایی که قبلا داشتی فاصله خواهی گرفت.                                             

 

  • شهروز افضلی مقدم