قسمتی از کتاب از خاک به افلاک
قسمتی از کتاب از خاک به افلاک به فلم شهروز افضلی مقدم
پرستوها عاشقانه می میرند
بعد از عملیات رمضان پشت یک نیمه خاکریز خسته و نگران آرمیده بودم چندی نگذشت که با پاتک سنگین دشمن مواجه شدیم بامنظره عجیبی روبرو شدم خمپاره ای روی تانک جفتین افتاد و یکی از خدمه آن به شدت آتش گرفت با صدای بلند و درد آلود فریاد می زد پرویز کمکم کن سوختم حیران از آن منظره با یک صحنه دیگر مواجه شدم لودر چی در حالیکه مشغول زدن خاکریز بود تیری مستقیم بر پیشانیش خورد و آرام آرام انگار که ملائک اورا برزمین می گذارند برزمین افتاد داشتم دیوانه می شدم ناگهان سری به بغلم افتاد در حالیکه سر همرزمم در آغوشم جاگرفته بود خبرنگاری از من پرسید چه پیامی برای مردم داری من که خود را باخته بودم در حالیکه سر را به آرامی کنار بدنش قرار می دادم گفتم مگر می شود دست خالی جنگ کرد بعد از ساعتها نیروهای کمکی رسیدند و دشمنان را به خاک و خون کشیدند و مناطق را با دست خود تثبیت نمودند.
- ۹۴/۰۴/۱۸