zeka

در همه حال ، زمان می گذرد و انسان عاقل و کاملتر می شود.

zeka

در همه حال ، زمان می گذرد و انسان عاقل و کاملتر می شود.

بخشی از کتاب پرواز از قفس

پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۶ ق.ظ

  • بخشی از کتاب پرواز از قفس به قلم شهروز افضلی مقدم
  •  
  •      
  • آب و آتش
  • از درد و رنج و شدت بیماری، بالاجبار توانستم شب را به صبح برسانم. بعد از صرف صبحانه ، لباس بر تن کرده و برای پر نمودن فرمی، به کانون مراجعه کردم. قبل از من عده زیادی از زحمتکشان قدیمی جبهه و جنگ در آنجا حضور داشتند. بعضی ها به ظاهر تبسمی  می کردند ، که حکایتی در پشت این تبسم ها خودنمایی می کرد. عده ای از درد کلیه می نالیدند و بعضی ها از صعب العلاج بودن شان حرفی به میان می آوردند ، تا اینکه آقای اله بخش آقا زاده که در دفتر کانون مشغول بکار است ؛ سفره دلش را باز کرد و روایتی مبنی بر اینکه جنگ ، یعنی چه؟ عنوان کرد.                                                     
  • سال 63 در عملیات بدر، گردان سید الشهداء، بی سیم چی گردان سردار جمشید نظمی بودم . گردان ما خط شکن بود با گردان امام حسین که هر دو گردان از لشگر31عاشورا بودند. قبل از عملیات در منطقه بستان به  آموزش آبی خاکی که در نقطه نا معلومی قرار داشت، پرداختیم. 4ماه بود که به مرخصی نیامده بودم دلم برای خانواده کمی تنگ شده بود . اما موقعیت ایجاب می کرد تا دل تنگی ام را فراموش کنم .مسئله مهم تری در آنجا وجود داشت . عملیات نزدیک بود و ما همه مشتاق دیدار حق بودیم . آیا در این عملیات شهادت نصیبمان خواهد شد یا نه ؟ بچه ها در آماده سازی خود بودند هر کدام از آنها در گوشه ای برای خود کاری می کرد. عده ای نامه می نوشت و عده ای دیگر گرم صحبت و گفتگو با یکدیگر و من منتظر دستور شروع عملیات بودم .                                          
  • راس ساعت 3 بعد از ظهر با قایق های جینگو عازم عملیات در جزیره مجنون شدیم . یادم هست شهید مهدی باکری  در حالیکه وضو میساخت و قایقها به صورت ردیفی زیر نی ها حرکت می کردند ، می گفت: آفرین بر شما عزیزان، امام (ره) گفته: در این عملیات اگر تک تک و تن به تن هم باشید اهداف تعیین شده به خاطر استراتژیک بودن منطقه باید به تصرف در آید ،برای نیروها دعا می کرد و می گفت: هنگام حرکت تا وقت عملیات دعا از یادتان نرود. انشاالله که پیروز هستید و می شوید . ما تحت تاثیر سخنان ایشان  قرار گرفته و  اشک شوق می ریختیم . چرا که می دانستیم چه اتفاقی برای ما خواهد افتاد. به آرامی حرکت می کردیم بچه های اطلاعات عملیات، خیلی زحمت کشیده بودند تمامی نی زار ها تابلو بندی شده و حرکت قایق ها با نظم خاصی صورت می گرفت . قرار بود چند پاسگاه آبی عراقی را، که در جلو خط ما قرار داشت. قبل از عملیات پاک سازی شود . درست ساعت 11شب عملیات شروع می شد . همگیمان از فرمانده گردان و  بی سیم چی ها که  جمعا می شدیم هشت نفر . از ساعت 3تا ساعت 11 شب  نماز و دعا و نهار را درون قایق روی آب ، در حال حرکت صورت گرفت. وقتی قایق با تلاطم آب در حرکت بود چه آرامشی به آدم دست می داد در همان حال مشغول ذکر و دعا بودیم . کم کم هوا رو به تاریکی می رفت و غروب آنجا چه زیبا و شگفت انگیز بود . هنگامیکه به سرخی آفتاب می نگریستم که در حال افول بود با خود می گفتم، در پس این تاریکی ، روشنایی زیبایی هست که بعد از این ظلمت خواهد آمد . هنگام انهدام پاسگاه عراقی توسط گردان امام حسین در گیری بین شان صورت پذیرفت . عراقی ها روی سر بچه ها آتش می ریختند ولی از طرف ایرانیها هیچ خبری نبود . عراقی ها که متوجه ما شده بودند منور می انداختند تا جای دقیق ما را بدانند. ما درون قایق زیر نی ها سرمان را پایین گرفته و منتظر دستور حمله بودیم . موتور قایق ها را خاموش کرده بودیم و سکوت در نی زار ها حکم فرما بود . طبق دستور 50 یا 60 متر مانده به خاک ریز دشمن ، موتور های قایق ها را باید روشن می کردیم. همینکه فرمان حمله صادر شد موتور ها را روشن کرده  و حرکت کردیم و قایق ها بین امواج به چپ و راست متمایل می شدند با این وجود سینه آب را می شکافتند و جلو می رفتند . دشمن متوجه ما شده بود و تیر اندازی می کردند . قایق ما تیر خورد آب به آرامی داخل قایق می شد. یکی از بچه ها با دست و دیگری با تخته پارو در تلاش بودند تا ورود آب  به درون قایق را بگیرند. نزدیک ساحل بودیم که به سیم خاردار ها گیر کردیم . عراقی ها زیر آب، سیم خاردار ریخته بودند. چند نفری از بچه ها به زیر آب رفتند و با هر زحمتی بود قایق را  از سیم خار دار آزاد کردند، دست و صورت و بدنشان زخمی شده بود. ولی به روی خود نمی آوردند. وقتی کارشان زیر آب تمام شد، با آن سر و وضع وارد قایق شدند . بالاخره قایق را به خاک ریز زدیم. عراقی ها فرار کرده و عده ای از غواصان ما در کنار سنگر ها شهید شده بودند . روی آنها پتویی کشیدیم و خود براهمان ادامه دادیم . در گیری بین عراقی ها و ما خیلی شدید بود . خمپاره ها بین خاک ریز و آب  که در آنجا نیروهای ما و قایق های ما وجود داشت می افتادند. ما بین من و بی سیم ، یک سنگر مانند زیر زمینی بود که وقتی خمپاره خورد به وسط آب و خاک افتادم تماماً گل آلود شده بودم. به وضع خودم می خندیدم . خودم را به سنگر عراقیها رساندم . نگو که آنجا سنگر نبود بلکه حمام بود. یک عراقی در آنجا آب تنی می کرده که از ترس  اینکه بمیرد یا اسیر گردد، سکته کرده بود . راستش اول نفهمیدم، وقتی وارد شدم تا خودم را تمیز بکنم، دستم به یک چیز نرمی خورد . همان طوری که وارد شده بودم با جیغ زدن خارج شدم . تا صبح تعدادی از عراقی ها را اسیر کرده بودیم . فردای آن روز به سنگر رفتم. دیدم یک افسر عراقی بوده که در دم جان سپرده بود.او را به بچه  ها نشان می دادم که چگونه از ترس جانش یک افسر مرده است. روز سوم ،توپ خانه عراقی ها را که در پشت دجله قرار داشت و آنرا به  شکل هلال مانند در آورده بودند، را تصرف کرده  و آنجا را برای خود مقری قرار دادیم. هواپیماهای عراقی خیلی اذیت مان می کرد. هر از گاهی ویراژ می رفتند و روی سرمان بمب می ریختند ، پیک گردان هم در این بمباران مجروح شد .                                                                                                                                      
  • آسمان صاف بود و هیچ ابری در آن دیده نمی شد. به اطرافم نگاه می کردم که اوضاع از چه قراره ، در این حین شیمایی زدند . ماسک را بر صورتم زدم و به بچه ها نگاه کردم که همه ماسک زده باشند دیدم یکی از بچه های بسیجی اهل تبریز ماسکی ندارد و زخمی  بر روی زمین افتاده است زود ماسکم را در آورده و به او دادم تا آمبولانس بیاید، حالش خیلی بد بود . او را به عقب فرستادیم اما دیگر ماسک به صورتم نیامد، در عرض چند دقیقه صورتم خیلی متورم شده بود،لبها و صورت و بینی ام چنان بزرگ شده بودند که نگو. لبهایمان روی هم قرار نمی گرفت که حتی بتوانیم حرف بزنیم . اشاره ای با هم حرف می زدیم و می خندیدیم  تا روحیه مبارزه داشته باشیم. فردای آن روز فهمیدم که شهید بنی هاشم از سرش مجروح شده . از گردان ما که فقط یک گروهان مانده بود به کمک گردان شهید بنی هاشم رفتیم. بعد از ظهر شهید مهدی باکری با فرماندهان یک جلسه داشت . چند روز بود که خواب و استراحت نداشتیم خبر رسید که در محور امام حسین (ع) یک تیپ عراقی ها خود را تسلیم کرده اند . بعد هم جیره بسته بندی جنگی آورده بودند. فرماندهان در جلسه بودند و برای عملیات برنامه و طرح می ریختند . ما بی سیم چی ها جمع شده و باهم حرف می زدیم . یک سرباز عراقی که از سر تیر خورده  و مرده بود سرش طوری به طرف پایین افتاده بود که خون و آب با هم قاطی شده و صحنه عجیبی را تشکیل داده بود . چه دردناک بود این صحنه ها که هر لحظه با یکی همانند این مواجه می شدیم . آنها نیز مثل ما بودند ولی در جهت مخالف.                                        
  •  عادت کرده بودیم به اینکه وقتی آقای عبدالرزاق میراب، بی سیم چی می رفت هواپیمای عراقی می آمد . از جاهای خطرناک تک به تک می رفتیم و نگاه می کردیم که در اطراف مان چیزی نباشد. به آقای میراب می گفتیم : نرو! وقتی می ری آنها می فهمند و کلی از ما با هواپیماهایشان پذیرایی می کنند . ولی او گوش نکرد و رفت . موقع برگشتن به پایش شلیک کردند و او زخمی شد. با خنده بهش گفتم مگه نگفتیم! نرو اینبار نوبتت می شه . تبسمی بر لب راند و چیزی نگفت.او را سوار یک جیپ عراقی که چهار چرخش پنچر بود کردیم و به عقب فرستادیم.  بالاخره بعد از جلسه خط ما معلوم شد.                                                                                          
  • شب برای انفجار جاده بصره العماره که گروهان ما با مسئولیت شهید حسینی کربلائی و معاونین آن شهید نوین بر عهده گرفته بودند از آقای نظمی اجازه گرفتم تا بی سیم چی گروهان شوم . در این عملیات بود که در گیری سختی بین ما اتفاق افتاد و تن به تن در گیر شدیم. من در این عملیات مجروح شدم. هنوزم که هنوز است این صحنه ها مثل پرده سینما در ذهنم حکاکی شده و هر روز شاهد و ناظر این صحنه ها هستم . شاید روزنه ای برای روشنایی پدید آید.                                                                                                                 
  •  
  •  

  • شهروز افضلی مقدم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی