بخشی از کتاب آتش و خاکستر
بخشی از کتاب آتش و خاکستر به قلم شهروز افضلی مقدم
مات و مبهوت مانده ام همه جا تیره و تار است ! چرا هیچ زیبایی در این محوطه قابل دیدن نیست؟ مگر چه اتفاقی رخ داده ؟ گویی زندگی در این مکان خارج از ادراک من است! بعد از ساعت ها سر گردانی نتوانستم مکان مورد نظرم را پیدا کنم! بیهوده به این طرف و آنطرف می رفتم ، وقتم را به هیچ تلف نمودم ولی باز نیافتم . ای کاش اصلا به اینجا نیامده بودم! بهتره برای خود سایه بانی پیدا کنم تا کمی استراحت نمایم شاید راهم را پیدا نمودم. درخت خشک و بی برگی را پیدا کردم و کنارش نشستم و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی چشمانم را گشودم خود را در بیابانی خشک و شن زار یافتم . مات و حیران شدم اینجا دیگر کجا بود ؟ چگونه به اینجا رسیدم ؟ خیلی تشنه بودم لبانم از تشنگی خشکیده بود و گلویم می سوخت . هر از گاهی دیدگانم را به این سو و آن سو می گردانم تا شاید آبی بیابم . که جلو دیدگانم دریاچه ای پر از آب را مشاهده کردم که کنارش پر از درخت و گل و چمن بود به هر زحمتی بود خودم را به دریاچه رساندم ، ولی وقتی آنجا رسیدم فهمیدم سرابی بیش نبوده . مایوسانه باز چشمم را چرخاندم آن طرف تر رودی جاری را دیدم که پرندگان و حیوانات سرگرم نوشیدن بودند، من نیز به طرف آب رفتم ولی باز سراب بود. دیگر نمی دانستم چه بکنم به خودم نهیب می زدم که چرا مسیر زندگیم را عوض کرد؟خسته بودم و آفتاب سوزان کویر بیشتر اذیتم می کرد و بر تشنگی ام می افزود . ترس و نگرانی سر تا پایم را فرا گرفته بود. دیگر پایی برای رفتن نداشتم تا اینکه گردبادی وزید و شن زارها به حرکت در آمدند.رنگ آسمان با غبار خاکهای کویر تغییر کرد و من زیر خروار ها خاک و شن مدفون شدم، نفسم بند آمده بود و به سختی نفس می کشیدم . به نظرم رسید که روز به پایان رسیده و شب فرارسیده است .اما هیچ نمی فهمیدم فقط احساس می کردم که نسیمی خنک و آرام بخش بر صورتم می خورد چشمم را گشودم و خود را در میان دریای پر تلاطم یافتم که روی بلمی دراز کشیده بودم. وقتی خوب به همه جا نگاه کردم، دیدم مردی سیاه سوخته آن طرف بلم خوابیده . گوشه بلم مقداری آب و غذا بود با ولع خاصی به سوی آنها رفتم و از آنها مقداری خوردم میوه های آبدار هم آنجا بود . وقتی از خوردن و آشامیدن فراغت یافتم و خوب به اطراف نظر انداختم پارویی را دیدم آنرا برداشته و بی توجه به مرد سیاه شروع کردم به پارو زدن. بعد از مدتی وقتی دیدم که مرد سیاه هیچ حرکتی نمی کند به سویش رفته و دیدم که بدنش خشک شده و مرده است . با کمی ترس و دلهره به عقب رفتم و باز شروع کردم به پارو زدن. نمی دانستم کجا می روم ولی کور سویی بود که خودم را حتما به جایی خواهم رساند . در فکر رهایی بودم که طوفانی سهمگین دریا را فرا گرفت با هر حرکت آب، بلم به این طرف و آنطرف حرکت می کرد . نمی توانستم کنترلش کنم. نهنگی پدیدار شد و مرد سیاه را با بلم بلعید و از نظرها محو شد . من به آب افتادم و دست و پا زنان شنا می کردم و کمک می خواستم . فریاد می زدم آنقدر فریاد زدم تا گلویم درد گرفت . ناگهان خودم را در میان جنگلی خوفناک یافتم با حیوانات درنده که هر کدام مشغول کاری بودند. نمی خواستم متوجه ام گردند ، صدای غرّش و شیهه و نعره و آواز پرندگان در هم آمیخته بود . وحشت زده شدم دور و برم پر از حیوانات عجیب و غریبی بود . پاهایم سست و بی حرکت شده بودند انگار که با چیزی طناب پیچش کرده باشی ! فشار کم کم زیاد تر می شد نگاهی به پایین انداختم دیدم ماری بزرگ در حال بالا آمدن از بدنم هست ترس و وحشت سر تا پایم را فرا گرفت دیگر نمی توانستم نفس بکشم دچار خفگی شده بودم فقط این را فهمیدم که هر چه زودتر باید خودم را از دست این هیولا نجات بدهم با دستانم گلویش را گرفتم و آنچنان فشارش دادم که احساس خفگی کرد و خودش را از من جدا نمود. با صدای من شیری از آنطرف بسویم می آمد چنان نعره ای می زد که مو بر بدنم سیخ شده بود یارای فرار را نداشتم . از آن سو فیلی تنومند با خرطومی بلند و عاج بزرگ و سفیدش به طرفم می آمد چنان عرصه را بر من تنگ کرده بودند که قادر به فکر کردن نبودم. در وسط دو حیوان وحشی قرار داشتم که با غرّش فیل شیر عقب نشینی کرد . از ترس چنان در جای خودم میخکوب شده بودم که نمی دانستم چه باید بکنم فیل آرام آرام به پیشم آمد و با خرطومش مرا نوازش کرد و رفت . کمی از ترسم فرو ریخته بود. در بهت و حیرانی به سر می بردم . که این اتفاق ها چیست که بر سرم می آید؟ احساس خستگی شدیدی می کردم گلویم می سوخت و نفس کشیدن برایم سخت شده بود با هر حرکتی در اطرافم احساس می کردم که حیوانی درنده خو نزدیکم می آید خواستم تا کمی بنشینم و استراحتی بکنم ، نایی برای رفتن نداشتم که ناگهان شیهه اسبانی با انسانهایی با بدنی نا پیدا و سری طاس که مسیر حرکت هیچکدام معلوم نبود به پیشم آمدند و مرا به نحوی اذیت و آزار می دادند و کتک می زدند و از موهای سرم می کشیدند و یکی گوشم را گرفته بود و دیگری پاهایم را می کشید و دستانم را آنقدر این ور و اون ور کرده بودند که درد گرفته بود. دیگر فکرم کار نمی کرد . بدنم رنجور شده و زخمی گشته بود . نمی دانم چه شد که راهشان را گرفتند و از آنجا دور شدند . با هر قدمی که بر می داشتم فکر می کردم اتفاق جدیدی در شرف وقوع است . ترس و دلهره تمام وجودم را گرفته بود . که این اتفاقات دیگر چه بود که باید سر من بیاید؟ نه راه پیش داشتم و نه راه پس! تنها در میان این درنده خوها مانده بودم درختان پر پیچ و خمی که اطرافم را احاطه کرده بود بر وحشتم می افزود هر از گاهی برگ های درختان بهم می خوردند و صدای عجیب و غریبی می آمد . میمونها با آن جثه کوچک و بعضا خیلی بزرگ سر راهم سبز می شدند انگار که می خندیدند و باز فرار می کردند و می رفتند. لحظه ای خواستم خودم را از این وضع موجود رها سازم .فریاد زدم. دیگر از اینکه حیوانات صدایم را بشنوند ترسی نداشتم آنقدر فریاد زدم تا احساس خفگی نمودم و بی هوش شدم . وقتی چشمان خسته ام را باز کردم، خودم را در میان دشت زیبایی زیر درخت پر برگی یافتم که عطر و بوی گلهایش همه جا را فرا گرفته بود. یک نگاهی به اطرافم نمودم دیدم رودخانه ای در حال جریان است و پرندگانی که در آسمان آبی و صاف در حال پروازند و گلهای زیبایی که با رنگ های گوناگون اطرافم را گرفته بودند و در حال رقص بودند و پروانه هایی که دور گلها در حال چرخیدن بودند. کمی بخود آمدم و شاد شدم انگار که از آن همه مصیبت رها شده باشم . پیرمردی نورانی در حالیکه بیلش را بر دوش گرفته بود در حال آواز خوانی بود و چه صدای خوبی داشت . پرندگان همنوا با او شده و چهچه می زدند و آب رودخانه با صدای او به ذوق آمده بود و صدایش را یکی کرده بود و گلها و برگهای درختان همنوا با صدای پیرمرد می خواندند و من نیز که احساساتی شده بودم، خودم را سبکبال حس کردم با پیرمرد صدایم را یکی کردم و شروع کردم به خواندن. و چه دلنواز بود وقتی با آن صدای دل انگیزش می خواند . مسحور رفتارش شدم.وقتی چشمانم را به راست چرخاندم پیرمرد را در حال پرواز دیدم که در آسمان لایتناهی به پرواز در آمده ، مات و مبهوت مانده بودم کم کم تحولات عظیم کره خاکی را می دیدم و آنرا درک می نمودم . پرندگان در کنار پیرمرد با بالهای رنگین به پرواز در آمده بودند و با هم آواز می خواندند . نور خورشید با پرتوهایش آنها را همراهی می کرد. به راهم ادامه دادم تا به دامنه کوه عظیمی رسیدم چشمه های متعدد اطرافش را فرا گرفته بود و پرندگان آتشین بال در تدارک سفر بودند . هر کدام به نوعی خود را آراسته بود و به بال و پر خود می رسید انگار که می خواستند به میهمانی بزرگی بروند ، نمی دانم شاید هم به باشکوه ترین میهمانی دعوت بودند . شور و شادی در میان شان موج می زد . بال های رنگارنگ شان فضا را گلگون کرده و عطر های یاسمن و یاس و اقاقیا همه جا را پوشانده بود . فضایی معنوی را ایجاد کرده بودند گویا هیچ دشمنی ، کینه و نفرتی و هیچ ستمی در روی زمین تاکنون به وجود نیامده و نبوده است. تا اینکه سر دسته ققنوس ها دستور پرواز را صادر کرد . همگی بال پرواز را گشودند و چه زیبا به رقص در آمدند ، آسمان آبی با رنگ بال های آنها رنگین شد و رنگین کمانی ازرنگ های مختلف ساختند . و به نقطه نا معلومی اوج گرفتند . باز به راهم ادامه دادم ، در میان دو تپه ، شبانی را در حال نی زدن دیدم که گوسفندان نیز با صدای خاصی شبان را همراهی می کردند. چوپان نی را با دست چپ گرفته و دست راستش را به بغل گوش برده بود و چنان از ته دل می خواند و از خدا یاری می خواست در میان حرفهایش ، با زبان بی زبانی با خدا حرف می زد . خدایا برای چه آفریده ای ما را؟ اگر برای آدمیان است پس انسانیت کجا رفته . اگر برای پرندگان، چرندگان و درندگان است پس امنیت ما زیر سوال رفته است؟سری تکان دادم و خندیدم و گفتم: تو راست می گویی ! ما عقلمان نمی رسد ! به راه خودم ادامه دادم از پل ها و دره ها و رود خانه ها گذشتم تا اینکه به شهر رسیدم شهر را سیلی عظیم فرا گرفته و مردم در هیاهو و فریاد کردن بودند و هر کدام به سویی می رفتند یکی بچه اش را در بغل گرفته و برای عبور کردن راهی را می جست ، یکی بالای سنگی ایستاده بود به این مناظر نگاه می کرد و می خندید . صدای نا هنجار بوق ماشینها گوش را اذیت می کرد انگار که وقت کم بود و همه در جنب و جوش بودند تا خود را به نحوی از این مهلکه نجات دهند . به اطراف نگاهی انداختم تا راهی برای عبور پیدا کنم. یکی گفت: نگرد پیدا نمی کنی! باید مستقیم بروی تا به آن بالا برسی ، شاید آنجا راهی برای عبور پیدا نمایی؟ در این افکار بودم که خودم را چگونه از این اوضاع نجات دهم . چشمانم را چند لحظه ای بستم تا با آرامش فکر کنم وقتی آنرا گشودم خود را در میان چهار دیواری اتاقم یافتم . به حالت عادی خود برگشته بودم فهمیدم که دراین مدت در ضمیر ناخودآگاهی خود غوطه ور بوده ام.این فضا مرا بخود آورد که کیم و کجایی ام و چرا به اینجا آمده ام هدف گمگشته ام را یافته بودم . به خود آمدم و آنچه را که از دست داده بودم رادوباره بدست آوردم . دیگر خسته نبودم نمی ترسیدم.با خودگفتم ای کاش هیچ وقت بیدار نمی شدم تا دوباره اسیر این نا ملایمات زندگی گردم.

- ۹۴/۰۴/۱۸