خودباخته
سلطان طریقت بر سر منبر رفت و گفت: عده ای از دنیا می روند و بازماندگان به ادامه حیات می پردازند. اما چه فایده حتی یک روز هم مرگ و زندگی برای تنگدستان مشکل و سخت و ملال آور است زیرا همگی نمی توانند سپهسالار شوند؟ بعضی ها راه زندگی کردن را خوب بلدند زیرا رسم و رسوم زندگی را باید بشناسی و آن را درک کنی . باید بفهمی و چشم بسته عاشق زندگی نگردی و برای باقی عمرت قمار نکنی.مرد زرپرستی از جا برخاست فریاد برآورد. دیگر حیله و تزویر بس است. تا کی ریا و دورویی؟ تا کی باید به سخنان بیهوده تو گوش فرا دهیم؟ اگر حرف می زنی سخنی هم از ما بشنو/ اینهمه یاوه گویی بس نیست؟ اینهمه منم منم بس نیست؟ سلطان طریقت در سر جای خود میخکوب شد. از سخنان مرد زرپرست متعجب گشت که او در این میان چه می گوید ؟ او که جز زر و سیم چیز دیگر نمی شناسد؟ از طریقت و راه زندگی چه می داند که اینگونه داد سخن می راند؟ سلطان طریقت از بالای منبر پایین آمد. همه حضار فکر کردند سلطان کم آورده است. وقتی اوضاع آرام شد سلطان با صدای بلند رو کرد به مرد زرپرست و گفت: واعظ شده ای ؟ در میان منبر همانند طاووس بال می گسترانی و داد سخن می رانی؟ بدون اینکه تفکری بکنی هرچه دلت خواست می گویی؟ تو کیستی؟ انگار که تمام غمهای دنیا در دل تو انباشته گشته؟ نکند تو سالکی و ما بی خبرانی بیش نیستیم؟ هان چه می گویی؟ بگو تا بشنویم. عجبا که در این میان تو همانند طاووسان بال می گسترانی و رخ زیبایت را به معرض دید می گذاری؟ خبر از پای زشتت نیست که در میان پرهای رنگارنگت پنهان شده است. تو کیستی که در حریم ما وارد می شوی و ما را دعوت به مناظره می کنی؟ ما سلطان طریقتیم و تو زرپرستی که همه می شناسند.ما .... مرد زرپرست دید که اشتباه فاحشی را مرتکب شده . او نباید در میان مردم این حرفها را می زد . آرام از میان مجلسیان خارج شد. بدنبال مرد زرپرست ، همه از مجلس وعظ و خطابه خارج شدند . سلطان طریقت کمی تامل کرد. هنگامیکه خود را در خلوتگاه دید و تک و تنها شد. گفت: خدایا من چه اشتباهی کردم.دوری در مسجد زد چشمش به بالای منبر افتاد . گفت: وای بر من که متکبر شده ام ، وای برمن که خودپسند شده ام؟ مگر من کیستم که بنده خدا را شکستم؟ وای بر من که مرد زرپرستی همچون او مغرور شدنم را فهمید اما منی که خود را دانا فرض می کردم نفهمیدم که در چه چاه عمیقی افتاده ام. من خود باخته ام . خدایا از گناهانم در گذر که اشتباه کردم. سلطان طریقت برسرش می کوفت و ناله سر می داد که شاید خدا از گناهان او درگذرد و او را ببخشد. آه و فغان می کرد که خوی دیو بد سرشت گریبانش را گرفته که دیگران را از خود بیزار می کند. در ظاهر امر و نهی می کند . به زاری افتاد تا این کبر و غرور از دل او جدا شود به راه راستین خود بر گردد.
- ۰ نظر
- ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۴