بگذار همین طور که هست برمن بگذرد
بگذار همین طور که هست بر من بگذرد
شیشه پنجره لک برداشته خواستم پاکش کنم دلم نیآمد.آخر ترسم شد که مبادا آنور پنجره بر من آشکار گردد و خاطرات تلخ دوباره ورق بخورد، دلم بلرزه افتاد ، سرم گیج رفت. احساس کردم همان زمانی است که من دچار سردرگمی بودم و نمی توانستم آهنگ قلبم را بنوا در بیآورم و داد و بیداد راه بیندازم. می ترسیدم که اطرافیانم نوای دلم را بفهمند یا بشنوند و بر من بخندند . بهشت و جهنم را برخ من بکشند . هر چه کرده و نکرده را گنهکارم خطاب کنند بدون اینکه بفهمند در ذهن من چه می گذرد. نمی پندارند که من نه آبم، نه خاکم، نه آتش. بلکه بادی هستم که لحظه ای می وزم و لحظه ای دیگر به آرامی عبور می کنم. نسیمی ملس بر قلبهای آشفته و خسته می گردم . در پی من رعد و برق یا بهتر است بگویم صاعقه بر زمین می خروشد که از زبان من بگوید مجنون واقعی هرگز جنون نمی شود. غم می خورد و غمخوارباقی می ماند. زمان می گذرد جوانی می رود و پیری بسراغش می آید اما هرگز عشق را ازیاد نمی برد. گذشته را نقطه به نقطه در ذهن خویش عبور می دهدآهی می کشد و خدا را حمد و ثنا می گوید و با سرنوشت و تقدیر آمیخته می سازد و می گوید که دنیا من از تو سیرم ، بگذار که بمیرم، بخاک افتاده و پیر گشته ام، من بی گناه و بی پناهم، قلبم بر این گواه است که من بی پناهم ، دنیا ای دنیا من عاشقی هستم که پر و بالش را بسته اند ، در اوج پرواز بالم را به تیر بسته اند و آنرا شکسته اند، تا خواستم دوباره بال بگیرم بالهایم را چیدند قلبم را زخم زدند ، دنیا من زتو سیرم بگذار زمان همین طور که هست بر من بگذرد.
- ۹۴/۱۲/۰۲