خلسه
خلسه
در تمامی فصول زندگی، آرامش از من سلب گردیده بود . آرزو داشتم چندصباحی بخود آیم و طعم شیرین زندگی را درک کنم. دریغا که در حسرتش ماندم. ذهنم یارای همکاری بامن را نداشت. در گرداب زندگی ، در کوچه و بازار پرسه می زد . گویی که من برای او گناهی بزرگ و نابخشوده باشم. سبب آن چه بود من نمی دانم؟! شب و روز از پی هم سپری می شد . من دعایی را سر دادم تا خداوند جسمم را ازروحم رها سازد و مرا از قید و بند زندگی نجات بخشد. به خلسه فرو رفتم در عالم رویای صادقانه ، به حقایق موجود دست پیدا کردم. نمی توانم صفا و زیبایی ، طراوات و شادابی، شیرینی و لطافت آنچه را که دیده بودم را توصیف کنم. نمی توانم تاریکی و ظلمت، تلخی و نازیبایی ، زشتی و کراهتی را که لمس کردم را بیان و تعریف نمایم. مانده بودم که چه باید کرد تا از سردرگمی ها رهایی یابم.وقتی بخود آمدم فهمیدم رفتن خیلی آسان و راحت است اما حساب پس دادن بسی دشوار و سخت.
- ۹۴/۰۴/۱۰