تاسف...
تاسف......
رخت بر بست و رفت ، کجا ؟ نمی دانم؟ فریاد بر آورد آهای مشهدی عباس . او رفت ! چرا؟ نمی دانم؟ نزدیکتر شدم ، گفتم: ببخشید فضولی نباشد با من بیا. بدون مقدمه گفتم: شما اعتیاد دارید؟ گفت: چطور مگه ؟ مامور دولتید؟ گفتم: نه بابا ! همین طوری پرسیدم گفت: سیگار دارید؟... گفتم: نه.. برای اینکه دلش را بدست بیاورم رفتم پاکتی سیگار خریدم و برایش آوردم. تا شاید گفتگویی با او داشته باشم. تشکر کرد و گفت: زنم بود ، رخت بست و رفت. دیگر منو تحمل نکرد و رفت. گفتم: چرا؟ گفت: آخه خجالت می کشم برزبان بیارم . آخه من که مرد نبودم نه توان جنسی داشتم نه توان مالی! بیچاره حق داشت جوان بود .فقط ازش کار می کشیدم . خسته شده بود . بخاطر مواد من خودش را به آب و و آتش میزد تا منو بسازد. البته بعضیها هم می خواستند توسط خودم ازش استفاده کنند اما او زن پاک و نجیبی بود. دیگر منوتحمل نکرد و رفت. حال من روز بروز بدتر می شود برایم هیچ چیزی اهمیت نداشت و ندارد . حتی ناموس؟ دیگر در رگهای من خون پاکی وجود ندارد. چه رسد به غیرت ؟ ! بسیار متاثر شدم بدون کلمه ای از آنجا دور شدم و....
- ۹۴/۰۴/۱۰