در تکاپوی زندگی
در تکاپوی زندگی
گلبرگ گل ، آخرین فرصت نیایش در کلام، لاله جاودانه درغبار مه آلود، صحرای بی پایان ، نفس به بند آمده ی به باریکی نخ سوزن ، تکه گاه ابرمرد مو جو گندمی، فریاد بی بی خانم، تاخت اسب عمو شیخ حسن، نوای خروس خاله سریه حکایت از گذر زندگی دارد . که شاید روزنه ای برای دوباره زیستن با فردایی غیرمأنوس با هزاران فکر و خیال ، برای رسیدن به قوت زندگی، که قانعمان کرده اند به تکه نانی که به آن بسنده کنیم. شباهت آدمها به یکدیگر، با تفکرات و منشی متفاوت حکایت از آن دارد که محدودیتی برای زندگی وجود ندارد.
چاووشی در میدان ده فریاد برآورد: آهای کجائید بگوش باشید که اتفاقی در شرف وقوع است! آهای کجائید... همگان دور میدان جمع شدند از پیر و جوان و کوچک و بزرگ می خواستند بدانند که چاووش چه می گوید از چه چیز خبر آورده ؟ چرا مضطرب و پریشان است؟ مش رمضان با آن کلاه نمدی در حالیکه گوشهایش را می خاراند گفت: بابا ولش کنید اینا همه حرفه ، بی خیال ، چه اتفاقی می خواهد بیفتد؟ این چاووش هم بیکاره! بعد لبخندی زد و ادامه داد بابا برید دنبال پی کارتون ، کشت و کارتون، مگه زندگی ندارید ؟ بی خیال این حرفا باشید آخه وقتی آسمان صاف و آفتاب هم در آن به چشم می خورد که نورافشانی می کند، زمین هم که هیچ تکانی نخورده ، پس باران و طوفانی در کار نیست که بترسید ، برید پی کارتون .
ناگهان آسمان غرید صدای غرش آسمان لرزه بر اندامها انداخت آفتاب پشت ابری بزرگ پنهان شد ، هوا تیره و تاریک گشت همانند شبی ظلمانی . ازهمه بیشتر مش رمضان بود که کلاهش را روی سرش محکم گرفت تا باد و طوفان آنرا نبرد. سکوتی مرگبار حکمفرما شد . آسمان غرید و این سکوت را شکست . نفسها در گلو بند آمد . دلها ناآرام و بی قرار شدند. چاووش نگاهی به مردم انداخت که چه می ترسیدند . از دور صدای شیخ سلیمان به گوش می رسید که در بین صداهای آسمان الله الله گویان نزدیک می شد . صدایش حزین بود و گریان از خدا طلب مغفرت می کرد که خدایا ما را از زیر این گناهان که انجام داده ایم سالم بیرون آور. خدایا می دانیم که گنهکاریم و در روی این کره خاکی هزاران بار در روز دست به گناه می زنیم ؛ می دانیم که ناامیدیم از درگاهت ؛ اما تو رحیمی و بخشنده ، در غیر اینصورت با این همه بی عدالتی و ظلم و استبداد چه ها خواهیم کرد؟ خدایا تو خود دستگیرمان باش، با این همه کفر و ناامیدی باز ما را متحمل می شوی باز کورسویی از امید را در دلهامان قرار می دهی ، وقتی سیل و طوفان و زلزله می آید خبر می دهی که عبرت بگیرید! اما باز ما نمی فهمیم و در خوابی گنگ و ناپیدا خود را قرار می دهیم، باز رحمتت را نمی فهمیم ، خدایا به احترام انسانهای پاک سیرتت به ما رحم کن که بتوانیم از این امتحان سخت و دشوارت پیروز و سربلند بیرون بیاییم.
قوچعلی می گفت: می ترسم به چرای احشام بروم آخر شنیده ام پدران ما می گفتند یک روزی در این محل اتفاقی رخ خواهد داد . به روایت از بابا غلام، قوچعلی سخت نگران بود شاید آنروز همان روز باشد. خاله سریه در حالیکه چارقدش را روی سرش اینطرف و آنطرف می کرد گفت: این حرف را نزن ، آخر هنوز از عمرم سودی نبرده ام ؟ من که لذتی از این زندگی نکشیده ام ، عمری نکرده ام؟ من که به زیارت هم مشرف نشده ام . مش حسن گفت: خاله سریه نگران نباش خدا هر چه بخواهد آن می شود . چاووش در حالیکه به آنها نگاه می کرد سرش را پایین انداخت و به راهش ادامه داد و رفت . وقتی مردم حرفهای مش حسن را شنیدند همه چیز را دست خدا سپردند و خود پی کار خود رفتند . آسمان می غرید و میدان خالی از مردم شده بود فقط صدای غرش آسمان بود که به گوش می رسید.
بخشی از کتاب اشکهای سرزمین من به نوشته شهروز افضلی مقدم
- ۹۴/۰۴/۰۹