zeka

در همه حال ، زمان می گذرد و انسان عاقل و کاملتر می شود.

zeka

در همه حال ، زمان می گذرد و انسان عاقل و کاملتر می شود.

در تکاپوی زندگی

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۷ ب.ظ

در تکاپوی زندگی                                                

گلبرگ گل ، آخرین فرصت نیایش در کلام، لاله جاودانه درغبار مه آلود، صحرای بی پایان ، نفس به بند آمده ی به باریکی نخ سوزن ، تکه گاه ابرمرد مو جو گندمی، فریاد بی بی خانم، تاخت اسب عمو شیخ حسن، نوای خروس خاله سریه حکایت از گذر زندگی دارد . که شاید روزنه ای برای دوباره زیستن با فردایی غیرمأنوس با هزاران فکر و خیال ، برای رسیدن به قوت زندگی، که قانعمان کرده اند به تکه نانی که به آن بسنده کنیم. شباهت آدمها به یکدیگر، با تفکرات و منشی متفاوت حکایت از آن دارد که محدودیتی برای زندگی وجود ندارد.                              

 چاووشی در میدان ده فریاد برآورد: آهای کجائید بگوش باشید که اتفاقی در شرف وقوع است! آهای  کجائید... همگان دور میدان جمع شدند از پیر و جوان و کوچک و بزرگ می خواستند بدانند که چاووش چه می گوید از چه چیز خبر آورده ؟ چرا مضطرب و پریشان است؟ مش رمضان با آن کلاه نمدی در حالیکه گوشهایش را می خاراند گفت: بابا ولش کنید اینا همه حرفه ، بی خیال ، چه اتفاقی می خواهد بیفتد؟ این چاووش هم بیکاره! بعد لبخندی زد و ادامه داد بابا برید دنبال پی کارتون ، کشت و کارتون، مگه زندگی ندارید ؟ بی خیال این حرفا باشید آخه وقتی آسمان صاف و آفتاب هم در آن به چشم می خورد که نورافشانی می کند، زمین هم که هیچ تکانی نخورده ، پس باران و طوفانی در کار نیست که بترسید ، برید پی کارتون .
ناگهان آسمان غرید صدای غرش آسمان لرزه بر اندامها انداخت آفتاب پشت ابری بزرگ پنهان شد ، هوا تیره و تاریک گشت همانند شبی ظلمانی . ازهمه بیشتر مش رمضان بود که کلاهش را روی سرش محکم گرفت تا باد و طوفان آنرا نبرد. سکوتی مرگبار حکمفرما شد . آسمان غرید و این سکوت را شکست . نفسها در گلو بند آمد . دلها ناآرام و بی قرار شدند. چاووش نگاهی به مردم انداخت که چه می ترسیدند . از دور صدای شیخ سلیمان به گوش می رسید که در بین صداهای آسمان  الله الله گویان نزدیک می شد . صدایش حزین بود و گریان از خدا طلب مغفرت می کرد که خدایا ما را از زیر این گناهان که انجام داده ایم سالم بیرون آور. خدایا می دانیم که گنهکاریم و در روی این کره خاکی هزاران بار در روز دست به گناه می زنیم ؛ می دانیم که ناامیدیم از درگاهت ؛ اما تو رحیمی و بخشنده ، در غیر اینصورت با این همه بی عدالتی و ظلم و استبداد چه ها خواهیم کرد؟ خدایا تو خود دستگیرمان باش، با این همه کفر و ناامیدی باز ما را متحمل می شوی باز کورسویی از امید را در دلهامان قرار می دهی ، وقتی سیل و طوفان و زلزله می آید خبر می دهی که عبرت بگیرید! اما باز ما نمی فهمیم و در خوابی گنگ و ناپیدا  خود را قرار می دهیم، باز رحمتت را نمی فهمیم ، خدایا به احترام انسانهای پاک سیرتت به ما رحم کن که بتوانیم از این امتحان سخت و دشوارت پیروز و سربلند بیرون بیاییم.                                           

قوچعلی می گفت: می ترسم به چرای احشام بروم آخر شنیده ام پدران ما می گفتند یک روزی در این محل اتفاقی رخ خواهد داد . به روایت از بابا غلام، قوچعلی سخت نگران بود شاید آنروز همان روز باشد. خاله سریه در حالیکه چارقدش را روی سرش اینطرف و آنطرف می کرد گفت: این حرف را نزن ، آخر هنوز از عمرم سودی نبرده ام ؟ من که لذتی از این زندگی نکشیده ام ، عمری نکرده ام؟ من که به زیارت هم مشرف نشده ام . مش حسن گفت: خاله سریه نگران نباش خدا هر چه بخواهد آن می شود . چاووش در حالیکه به آنها نگاه می کرد سرش را پایین انداخت و به راهش ادامه داد و رفت . وقتی مردم حرفهای مش حسن را شنیدند همه چیز را دست خدا سپردند و خود پی کار خود رفتند . آسمان می غرید و میدان خالی از مردم شده بود فقط صدای غرش آسمان بود که به گوش می رسید.    

بخشی از کتاب اشکهای سرزمین من به نوشته شهروز افضلی مقدم                                         

 

  • شهروز افضلی مقدم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی