حسرت...
دفترچه بیمه بدست راهی مطب دکتر بودم که ناگهان صدای ظریف زنانه ای که بچه کوچولویی را بغل کرده بود مراصدازد ببخشید اگه ممکن است به این بچه کمک کنید بیقراری میکند از شب تابحال چیزی نخورده است چشمانم پراز اشک شد اگر به او کمک می کردم نمی توانستم داروهایم را بگیرم هزینه داروهایم خیلی بالا بود معذرت خواستم و براه خود ادامه دادم . تا اینکه نزدیک پل کنار رودخانه پسربچه ای نظرم را بخود جلب کرد در کنارش قرار گرفتم او را می شناختم بچه یتیمی با خواهر کوچکش زندگی می کرد به هر کاری دست می زد تا گرسنه نمانند .گفتم: مثل اینکه امروز مشغول نشدی ؟ نگاهی بمن انداخت و اشک از چشمانش سرازیر گشت . فهمیدم که او چه می خواهد بگوید . هیچ نگفتم و آهی از ته دل کشیدم و راهی مطب شدم . پیش دکتر رفتم بعد از معاینه ازش خواستم تا برایم داروی اعصاب و روان تجویز نماید . بعد از تحویل دارو از داروخانه به آزمایشگاه رفتم که وقت گرفته بودم . مرد متشخصی را دیدم که با همسر و پسرش که برای خودش یلی بود وارد شدند .خانم و پسرش داخل رفتند . مرد وقتی خودش را تنها دید یواشکی بمن نزدیک شد و گفت پنجاه تومن دارید تا بمن کمک کنید نمیخواهم پیش اینها شرمنده شوم. با اشاره گفتم : خودم مشکل دارم دیگر حرفی نزد و خودش را بکناری کشید و سرش را پایین انداخت. آهی کشیدم و راهی خانه شدم . قرص آرام بخش را خوردم اما از اول شب تا سپیده صبح پلک روی هم نگذاشتم هیچ بلکه معکوس جواب داد.بیاد معتادان افتادم و گفتم :پروردگارا این بیچارگان چگونه با درد بی درمانشان عمرشان را سپری می سازند . به این نتیجه رسیدم آنانکه مشکلی ندارند و دیگران را با کارهای احمقانه به مشکل انداخته اند فردای قیامت حرفی برای گفتن خواهعند داشت؟
- ۰ نظر
- ۲۷ آذر ۹۶ ، ۱۸:۱۰